ویرگول
ورودثبت نام
معین خالقی
معین خالقی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

آدم فضایی (فصل اول-قسمت اول)

فصل اول

به چشم گربه ای ها خیره نشو

هیچکس انتظارشو نداشت اونجا جلوی دکه ی روزنامه فروشی ببینتش. چنان همه ی مردم غرق در روزمرگی خودشون بودن که اگه یکی داد میزد و میگفت "آدم فضایی" بازهم نهایتا یه نگاهی میکردن و بعد سرشونو میچرخوندنو به کار خودشون مشغول میشدن.

ولی من با همون نگاه اول متوجه عجیب بودنش شدم. سر کاملا تاس، قوزی که از پشت کتفش طوری بیرون زده بود که فکر میکردی هرلحظه مهره های نخاعش از هم میپاشه بیرون. معلوم بود این لباس ها برای اندام لاغر و نحیف اون ساخته نشده بود. وقتی برگشت و با اون چشماش که مثل چشمای گربه یه خط عمودی از وسطش رد شده بود، زل زد و به من نگاه کرد دلم هوری ریخت. یه لحظه سرشو کج کرد، طوریکه انگار با این کار تمرکزش در دیدن بیشتر میشد و یه جور خاصی پلک زد. برعکس ما پلک های پایینش به بالا اومد و گونه هاشو با یه لحن خاصی جمع کرد.

فکر کنم از طرز نگاهم فهمید که متوجه متفاوت بودنش شدم. هردومون ترسیده بودیم. فقط وقتیکه سرشو پایین گرفت و بدنشو کمی رو به جلو خم کرد و به سرعت دوید و فرار کرد مردم متوجه حضورش شدن. اما بازم کسی اهمیت نداد.

من که خشکم زده بود، خیلی دلم میخواست میتونستم دنبالش بدوم تا ببینم به کجا فرار میکنه؟ ولی کف پاهام به زمین چسبیده بود و برای اولین بار تو زندگیم احساس کردم زانوهام تحمل وزنمو نداره.

چند دقیقه ای به همون حالت مونده بودم. نمیتونستم چیزی که دیدمو باور کنم. چندبار خیال کردم نکنه اشتباه دیدم؟ آیا واقعا خیالاتی نشده بودم؟ ولی نه، مطمئنم که دیدمش.

به زحمت خودمو جمع و جور کردم و رفتم به سمت جایی که ایستاده بود. سعی کردم بگردم تا بفهمم برای چی اینجا وایساده بود؟ اول خوراکی های روی پیشخون دکه رو دیدم؛ بیسکوییت، کلوچه های لاهیجان، هوبی و البته یه ظرف کیک خونگی که شبیه پای سیب بود و روشون سلفون کشیده شده بود. یعنی اونم مثل ماها ازین غذاها میخوره؟ به مرد روزنامه فروش نگاه کردم که دیدم داره با چشمای درشتش به من نگاه میکنه و منتظره که یا چیزی بخرم یا ازونجا برم. با اینکه خیلی دلم میخواست ازش بپرسم اونم چیزیو که من دیدم رو دیده بود یا نه، ولی با این وجود ترجیح دادم اونجار ترک کنم.

پایان قسمت اول


آدم فضاییفرازمینیتخیلیبداهه نویسی
من یک مهندس صنایع هستم که به نوشتن علاقه دارم. دوست دارم مرزهارو نادیده بگیرم. چه در علم، چه در تخیل.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید