فصل اول
به چشم گربه ای ها خیره نشو
هیچکس انتظارشو نداشت اونجا، جلوی دکۀ روزنامهفروشی ببینتش.
همه اونقدر غرق تو روزمرگی خودشون بودن که حتی اگه یکی داد میزد:
«آدم فضایی!»
بازم نهایتش یه نگاه سرسری میکردن و بعد، سرشونو میچرخوندن و میرفتن پی کار خودشون.
ولی من...
من با همون نگاه اول، عجیب بودنشو فهمیدم.
سر کاملاً طاس، یه قوز که از پشت کتفش بیرون زده بود طوری که انگار مهرههای نخاعش میخوان هرلحظه از هم بپاشن.
معلوم بود این لباسها اصلاً برای اون اندام لاغر و نحیف دوخته نشده بودن.
وقتی برگشت و با اون چشماش که درست مثل چشم گربه، یه خط عمودی وسط مردمکشون داشت، زل زد توی صورتم، دلم هوری ریخت پایین.
برای یه لحظه سرشو کج کرد؛ طوری که انگار با این کار تمرکزش بیشتر میشه. بعد، یهجور خاصی پلک زد.
برعکس ما، پلک پایینیش به بالا حرکت کرد. همزمان، گونههاش جمع شدن، با یه حالت عجیب... نه عصبی بود، نه خجالتی. یه چیزی بین این دوتا.
فکر کنم از طرز نگاهم فهمید که متوجه متفاوت بودنش شدم.
هردومون ترسیده بودیم.
فقط وقتی که سرشو انداخت پایین، بدنشو کمی رو به جلو خم کرد و بهسرعت دوید و فرار کرد، مردم تازه متوجه حضورش شدن.
ولی باز هم... هیچکس اهمیت نداد.
من؟ خشکم زده بود.
دلم میخواست دنبالش بدوم، ببینم کجا میره.
اما کف پام انگار به زمین چسبیده بود.
برای اولینبار تو زندگیم حس کردم زانوهام دیگه تحمل وزنم رو ندارن.
چند دقیقهای همونطور خشک و ساکت وایساده بودم.
نمیتونستم چیزی که دیده بودم رو باور کنم.
چند بار با خودم فکر کردم:
نکنه اشتباه دیدم؟ نکنه خیالاتی شدم؟
ولی نه... مطمئنم.
مطمئنم که دیدمش.
با زحمت خودمو جمعوجور کردم و رفتم سمت جایی که ایستاده بود.
نگاه کردم ببینم چرا اونجا وایساده بود؟
اول، خوراکیهای روی پیشخون دکه نظرم رو جلب کرد؛
بیسکوییت، کلوچههای لاهیجان، هوبی... و یه ظرف کیک خونگی که شبیه پای سیب بود، با سلفون کشیده شده.
یعنی اونم مثل ماها از این چیزا میخوره؟
شاید کنجکاو بود. شاید گرسنه بود. شاید دنبال چیز دیگهای میگشت.
به مرد روزنامهفروش نگاه کردم. با چشمای درشت و متعجب داشت نگام میکرد؛ منتظر بود که یا چیزی بخرم، یا گورمو از اونجا گم کنم.
دلم میخواست بپرسم:
«شما هم دیدیدش؟ یا فقط من بودم؟»
ولی چیزی نگفتم.
ترجیح دادم اونجا رو ترک کنم.
با ذهنی پر از سؤال.
پایان قسمت اول