محسن رحیمی
محسن رحیمی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

داستان شماره 2 : شاید این آخرین بار باشه...

این داستان مروبطه به یک راننده تاکسی هستش که تو جنوب رانندگی میکرد و این داستان رو خودش برام تعریف کرده...

از کارم پشیمون نبودم بنظرم یکم کتک لازم بود تا ادب بشه !

پسر من باید یاد بگیره که گستاخی به بزرگتر کار بدیه !

با خودم گفتم درسته که الان ناراحته و با گریه رفته تو اتاقش ولی یه روز میفهمه که این کتکا در اصل خیلی چیزا بهش یاد میدن .

نزدیکای اذان صبح بود با عبدالله قرار گذاشته بودیم بریم ماهی گیری و صید خوبی جمع کنیم ...

عبدالله اومد دنبالم با یه موتور پا کشتی و گونی وسایل راه افتادیم ؛ حقیقتا تو مسیر به فکر پسرم بودم ولی خب فکر میکردم کار درست رو کردم ! رسیدیم به قایق عبدالله اول رفت و گونی وسایل رو ازم گرفت ، از قبل تور ماهی گیری رو هم تو قایق گذاشته بود .

منم رفتم تو آب و قایق رو یکمی هل دادم تا بعد از روشن شدن موتور پره ها به زمین گیر نکنه ؛ یکم که جلو تر رفت پریدم تو قایق و حرکت کردیم به سمت دریا ، ما معمولا صید خوبی داشتیم خداروشکر دیگه بعد از چند سال تجربه میدونستیم کجا بریم و چه زمانی بریم و...

اون روزم طبق معمول میدونستیم داریم میریم کدوم منطقه وانتظار یک صید عالی رو داشتیم!

ولی خب دنیا همینه دیگه همیشه همه چیز به ما بستگی نداره...

حرکت کردیم و رفتیم ، طبق برنامه باید یکم بیشتر از حد معمول دور میشدیم احساس میکردیم تو اون ساعت با این حرکت میتونیم ماهی بیشتری بگیریم ! بعد از اینکه رسیدیم به اونجایی که میخواستیم بسم الله گفتیم و با مهارت تورمون رو پهن کردیم

معمولا بعد پهن کردن تور منتظر میشدیم تا ماهیا بیان داخلش و بعد جمعش میکردیم این حرکت چند ساعتی طول میکشید.

این بار ولی انگار عبدالله یه چیزیش بود میگفت محمد اینجوری فایده نداره بعد یک ساعت هنوز چیزی جمع نشده !

گفتم صبر کن حالا خداکریمه ولی انگار عبدالله راضی بشو نبود ؛ اصرار کرد که تورو جمع کنیم و وقتی جمع کردیم واقعا حق با اون بود ماهیه زیادی جمع نشده بود !

عجیب بود...

ولی خب اتفاق میفته تو ماهی گیری، ما هم همیشه میگفتیم روزی دست خداست . عبدالله گفت هنوز وقت داریم بریم جلو تر دوباره پهن کنیم تورو ، گفتم بابا بی خیال امروز روزی ما نبوده دیگه بیا بریم .

از من انکار از عبدالله اصرار ؛ خب واقعیتش فقط حوصله نداشتم وگرنه خیلی خوب میشد بریم و یه چیزی صید کنیم .

البته که اصرا های عبدالله رو من تاثیر گذاشت و رفتیم ، حرکت کردیم به سمت جلو ...

اینقدر رفتیم که دیگه آبادی و ساختمون های جزیره معلوم نبود ! به شوخی به عبدالله گفتم بسه دیگه همینجا وایستا داریم از مرض رد میشیما !

یهو جدی گرفت و خیلی آروم گفت ، اتفاقا همین یعنی فرصت ...

تعجب کردم و دیدم نه انگار واقعا هدفش جلو رفتنه ، با تمام سرعت !

مامورا !! فکرمو این قضیه جلب کرد که واسه یه صید گیر مامور های کشور های عربی نیفتیم ! تو همین ترسا بودم که دیدم عبدالله از خر شیطون اومد پایین و همونجا وایستاد.

تلاش برای ماهی گیریمون دوباره شروع شد ، تورو پهن کردیم و منتظر موندیم .. دیدین بعضی وقتا هر چی تلاش میکنی تهش به خودت میگی ای بابا امروز اصلا روز من نیست !

اون روز یکی از همین روزا بود ، به عبدالله گفتم بسه دیگه ! تا همنیجاشم زیاد اومدیم !!

جمع کن بریم ...

بعد از چند دقیقه ای اصرار عبدالله گفت که باش برمیگردیم .

هندل قایق رو کشید تا حرکت کنیم به سمت جزیره ...

بدترین چیزی که تو اون لحظه این بود که بفهمیم قایق خراب شده و قرار نیست به این زودیا هم درست بشه ! البته کاش خراب شده بود ...

فهمیدیم بنزین قایق تموم شده و حواسمون پرت شده از بنزین !




















حرکت سمتداستانماهیعبدالله بسهقایق حرکت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید