سلام و درود. قصد دارم تو این متن درباره کتاب دایی جان ناپلئون بنویسم.کتابی که اگه شروعش کنین،قطعاً با جذابیتش از خوندنش خسته نمی شین و با تموم شدنش دلتون برای کتاب تنگ میشه. این رمان طنز نوشته ایرج پزشکزاد است که در سال۱۳۴۹ منتشر شد و یک مجموعه تلویزیونی هم بر اساس آن ساخته شده است. این داستان در بستر زمانی جنگ جهانی دوم و بستر مکانی تهران روی می دهد و روایتگر زندگی یک خانواده اشرافی است.شخصیت اصلی این داستان همان گونه که از نامش بر میآيد، دایی جان ناپلئون است . او به شدت شیفته ناپلئون است و هر کتابی درباره ناپلئون را می خواند و در حرف هایش از او نقل قول می کند. ایرج پزشکزاد،نویسنده کتاب در جایی گفته است باغی که این داستان در آن روایت می شود، الهام گرفته شده از باغی است که خودش در آن بزرگ شده است. در جای جای کتاب روحیات و برخی از صفات مردم ایران ذکر شده است. در واقع این کتاب روایتگر عشق خالصانه و حقیقی جوانی به نام سعید به دختر عمویش،لیلی است. در این کتاب به این باور عمومی ایرانیان که خارجی ها و بیگانگان عامل تمام سختی ها و مشکلات هستند هم اشاره شده است. در این کتاب ، نویسنده با بهره گیری از شخصیت هایی چون شیرعلی قصاب ، مش قاسم ، اسدالله میرزا و ... جذابیت نوشته را به شدت بالابرده. این کتاب از سویی یک داستان عاشقانه است و از سویی دیگر در قالب طنز و بهره گیری از شخصیت ها و کاراکترهای مختلف با افکار و مدل های شخصیتی متفاوت جامعه ایرانی و صفات ایرانیان و باورهای آنان را به تصویر می کشد. به عقیده بسیاری از منتقدان،دایی جان ناپلئون را می توان دن کیشوت ایرانی دانست. در واقع برای نویسنده این کتاب می توان سه ویژگی را در نظر گرفت که در کنار هم این شاهکار را خلق کرده اند: قدرت داستان نویسی، طنز پردازی و روانشناسی.دیالوگ ها و مونولوگ های داستان هم به جذابیت و گیرایی آن افزوده است.ساختار این رمان بر محور گفت و گو و دیالوگ بین شخصیت هاست و بر همین اساس یک تصور و ذهنیت از شخصیت ها شکل می گیرد. نکته ای که شاید بتوانیم به عنوان نقطه ضعف این کتاب بررسی کنیم، آن است که به بیان دردهای سطحی جامعه مى پردازد آن هم به زبان طنز و در واقع دردها و مشکلات اصلی و اساسی جامعه را بازتاب نمی دهد. در پایان قسمت های جذاب و جالب تر کتاب را در این نوشته مى آورم:
_ جسم آدم توی کارخانه ننه آدم درست می شود اما روح آدم توی کارخانه دنیا .
_ از کیف مادرم یک سکه یک قرانی دزدیدم و به بهانه خرید کتابچه زیر بازارچه رفتم.شمع خریدم و در سقاخانه زیر بازارچه روشن کردم: خدایا اولا مرا ببخش که با پول دزدى شمع روشن می کنم. ثانیا یا به من کمک کن که این اختلاف بین آقا جان ودایی جان را حل کنم یا خودت حلش کن. ولی اطمینان داشتم که خدا بین این دو راه حل اگر بخواهد کمکی بکند دومی را انتخاب می کند.این را می دانستم.فقط راه حل اول را برای تعارف گفته بودم.