یه روز آفتابی در انگلستان بود رفته بودم قدمی بزنم که ناگهان یه دختری رو دیدم آفتاب زده بود روی صورتش اونو نورانی کرده بود و چقدر قشنگ موهاشم که به رنگ خورشید بود زرد زرد عاشقش شده بودم ولی ترس بودم که برم جلو بهش بگم دوستش دارم رفتم و چند روز بعد گذشت تازه تو اون محل رفته بودم و کسی رو نمیشناختم بعد که به دانشگاه رفتم بازم دیدمش و از اون روزی هم که قبل دیده بود قشنگ تر بود هرچی که فکر میکردم بازم میومد تو ذهنم نگار وقتی معلم درس میداد من انگار نمیشنیدم دارم بقیه چی میگن قط به اون فکر میکردم و آخر تایم بود که درس تموم بشه تموم بشه من رفتم بیرون یکی از دوستام که اسمش جان بود به من گفت هی هی تونی اسممو صدا زد و گفت بریم بیرون یه دوری بزنیم منم گفتم باشه جان بریم رفتیم به یه کافه نزدیک دانشگاه گفتم حالم خرابه یه شیشه مشروب رفتیم و داشتیم میخوردیم جان به من گفت بس کن دیگه قدر داری میریزی که بخوری من گفتم ساکت باش جان امروز حالم خوش نیست به من گفت خب بهم بگو چته بعد گفتم ن و تو تازه با هم دوست شدیم گفت آره میدونم میخوام یه چیزی بهت بگم خوب بگو دیگه لعنتی باش من عاشق شدم 🤣🤣🤣 جان خندید و گفت ای لعنتی عاشق کی شدی حالا تازه اومدی تو این محلا حواست باشه یه روز اومدی دانشگاه دخترای محلمونو دیدی عاشق شدی. جان اینطور که تو فکر میکنی نیست اون روزی که اومدم تو این محل یه روز گرم بود رفتم تو خیابون یه قدمی بزنم یکی از دخترای تو دانشگاه رو دیدم آفتاب زده بود تو صورتش بیه فرشتهها بود منم عاشقش شدم. خب حالا لعنتی بهم بگو کی بود. همون دختری که صندلیهای جلو نشسته بود. حرفهای جان لعنتی تو عاشق چی شدی اون دختره خیلی خوشگله فکر نکنم که به تو حتی نگاهم بکنه ون از فکر و ذکرت بیار بیرون که فقط خودتو داغون میکنی تونی اون همه پسرای دانشگاه دنبالشن که حتی پسرای دانشگاه تو این فکرن که حتی اون نگاهشون بکنی یا باهاشون بره بیرون توی آشغال عاشق اون شدی. جان خفه شو یزی که نمیدونی الکی حرفش نزن عشق این چیزا رو نمیشناسه ن هر موقع اونو میبینم قلبم تند تند میزنه تو چیزی از عشق نمیدونی. ببین تونی من دوستتم اولین روزی که اومدی تو این محله من باهات دوست شدم چون پسر بدی نبودی ولی اگه حرفای منو قبول داری از فکر و ذکرش بیا بیرون. نه جان میتونم عاشقش شدم دیگه کاری نمیشه کرد حالا جان باید چیکار کنم به نظر تو ؟ببین تونی تو باید بری و جلو حرف دلتو بهش بزنی تو چشماش نگاه کنی و بگی من دوست دارم یا بهت جواب مثبت میده یا هم که میگه نه خودتو راحت کن دیگه باشه جان حرفات خوب بود آرومم کرد الان دیگه خستم یخوام برم خونه است فعلاً کاری نداری. خداحافظ جان. فردا صبح شد و تونی به دانشگاه رفت در همون حین اون دختری که عاشقش بودم دید که لیوان قهوه تو دستش با دوستاش نشسته روی صندلی تونی رفت که آروم آروم بره کنار دختر بشینه بهش بگی که دوسش داره تی اسمشم نمیدونست چیه همینطور که داشت نزدیکش میشد یک دفعه یه پسر اومد کنارش رفتن تو بغلم همدیگرو بوسیدن و انگار میگفتی یه تیری به قلب تونی خورده بود رفت دوستش جان پیدا کرد بهش گفت من امروز رفتم که بهش بگم که دوسش دارم ولی اون با یک پسر دیگه روی نیمکت نشست صحبتهای جان من که گفتم لعنتی آشغال باید اون دخترو از فکر و ذکرت بیرون کنی تونی را با من هر موقع صحبت میکنی میگه آشغال. من تیکه کلامم اینه که به دوستای عزیزم یا نزدیکانم که خیلی دوسشون داشته باشم بگم آشغال و تونی و جان رفتن کنار کافه دانشگاه باز به خوردن من مشروب خوردن انقدر خورده بودم ه حتی نمیتونستم راه برم جان رفت به خونه اونم بدبختیای خودشو داشت اونم پدرش راننده کامیون بود با مادرش تنها زندگی میکرد اینم حال و روز خوبی نداشت لی خیلی بتونی امید میداد. باز هم صبح شد این دفعه رفت دختر هم داشت ه سمت دانشگاه میرفت تونی بهش گفت یه دقیقه وایسا اونم واست و بهش گفت من چند روزه اومدم و این محل زندگی میکنیم چند تا کوچه پایینتر از شما و سارا جواب داد خب چیکار کنم الا تو اون کوچه زندگی میکنی مزاحم نشو من باید سریعتر به دانشگاه برسم تونی گفت م همون دانشگاهی که تو درس میخونی درس میخونم دختر گفت عجله دارم حرفتو بزن تونی هم گفت یشه بریم یه قهوهای بخوریم دختر قبول نکرد و گفت حرفتو همین جا بزن تونی گفت ن چند روزه که دارم تو رو میبینم و از تو خوشم اومده میشه با من دوست بشید سارا جواب داد نه من الان تو رابطم میتونم که اونو ول کنم بیام با تو تونی گفت بتونی دست و پای خودشو گم کرده بود میدونست که چیکار باید بکنه دخترم محلو ترک کرد و به دانشگاه رفت تونی هم برگشت به خونه و اعصابش خیلی خرد شده بود میدونست باید چیکار کنه رفیقش جان بهش زنگ زد گفت آشغال چرا نیومدی تونی گفت امروز بهش گفتم که دوستش دارم ولی اون رفت جوابمو نداد ؟حرفای جان ببین دوست من تو مثل برادر منی تو این محله از انگلستان همه دخترا اینطورین و تو هم تازه اومدی تو این محل مه رو نمیشناسی ولشون کن ارزششو نداره حرفای تونی و نمیدونی من چقدر اینو دوست دارم حرفهای تونیا جان تموم شد و گوشی رو قطع کرد بالکن خونشو یه سیگاری کشید که آروم بشه مامانشم هی به در میکوبید میگفت بیا پایین غذا بخور و نه حوصله مادر و پدرشو داشت نه غذا خوردن ساعت ۳ شب بود زد بیرون با موتور ا سرعت ۱۵۰ تا میرفت انقدر که سرعت بالا که دیگه چشماش قرمز شده بود رفت توی پارک نشست وا کم کم داشت روشن میشد اومد خونه یه توش آب سرد گرفت و لباسهای قشنگشو پوشید به دانشگاه رفت امروز دیگه دختر نگاه های سنگینی به تونی داشت و رفتم که غذایی بخورم بعد ارا سر میزش با اون پسره نشسته بود و میخندیدم و تونی اونور بود جان نشسته بود به سارا نگاه میکرد سارا قتی میگی تونی داره نگاهش میکنه بیشتر میخندید که حرصشو در بیاره حرفای تونی فقط نگاه کن جان طور چطوری سارا میخنده چقدر خوشگل شده تی از اون روز اولی که دیدشم قشنگتر شده جان حالا انقدر که تو میگی هم خوشگل نیست حرفهای جان تموم شد و به همه اونجا رو ترک کردم و پیاده تونی داشت تنهایی رمیگشت به خونه سارا رفتش به خونه تونی روح و روان درستی نداشت و تو درس خوندنم تمرکز کافی رو نداشت و از دانشگاه به خاطر دعوا و سیگار کشیدن زیاد و هر روز مست بودم اخراج شد یگه داشت کمتر سارا رو میدید و هر روز خبرهای دانشگاه رو ز جان میگرفت جان به خاطر اینکه تونی ناراحت نشه حرفای قشنگ میزد تونی حال و روز خوبی نداشت کارش فقط این بود که سیگار بکشه و یه شیشه مشروبم دستش بود باز هم ساعت ۱۱ به وقت انگلستان بود تونی رفت که قدمی بزنه باز هم سارا رو دید توی خیابون داره میره به سر کوچه نزدیک شدم تونی پشت سرش بود یک ماشین اومد و سارا هم سوار شد و تونی این سارا که دید سوار ماشین شد ناراحت شد یه سیگاری روشن کرد و کشید گفت لعنت به این زندگی چرا من اینطوری باید بشم چرا اصلاً خدایا باید عاشق بشم چرا من اومدم تو این محل ولی دیگه کاری نمیشه کرد تو اومدی اینجا و تو این محله باید بسوزی و بسازی. هوا کم کم در انگلستان و به سرما میرفت دیگه از جان خبری نبود تونی تنهای تنها شده بود اونم بدبختیهای خودشو داشت همینطور درس میخوند و سر کار میرفت تونی دیگه تحمل خودشو از دست داده بود و یکی از همین شب رفت نزدیک خونه سارا شد سارا هم تنها نشسته بود روی روی صندلی و تونی رفت کنارش نشست سارا هم انگار حال و روز درستی نداشت حالش خوش نبود تونی گفت که سارا یشه چند کلمهای باهات حرف بزنم سارا هم گفت ببین امشب حالم خوش نیست میشه بری تونی گفت نه امشب شب آخره یا جواب منو میدی یا منم یه کاری دست خودم میدم سارا گفت میشنوم حرفاتو. تونی گفت من روز اولی که اومدم تو این محله روز آفتابی بود و نور زد روی صورتت و تو خیلی شبیه به خورشید بودی من دیگه عاشقت شدم وقتی تو رو با اون پسر آشغال دیدم حالم خراب شد گفتم مگه اون چی داره که من ندارم سارا هم گفت ون فقط میخواست ازم سو استفاده کنه که کرد رفته بودیم مهمونی توی نوشیدنیم یه چیزی ریخته بود که خوابم برد صبح که بیدار شدم دیدم به من دست زده تونی گفت همه تو این دنیا تا یه چیزی داشته باشی براشون مهم نیست و تو هم یه چیزی داشتی اونم جذابیت و زیبایی بود من هنوزم دوست دارم و برام مهم نیست که تو چه اتفاقی برات افتاد بیا از همین روز به بعد با هم باشیم و بریم همون افهای که بهت گفتم قهوه بخوریم سارا با ترس و لرز جواب داد و یکم مکث کرد و گفت باشه بریم دستای همو سفت گرفتن و رفتن به سمت کافه هوا خیلی سرد بود صورت تونی قرمز شده بود از خوشحالی نمیدونست چیکار باید بکنه انگار میگی همه دست به دست هم دادن که این دوتا به هم برسن وتونی داشت میخندید سارا هم سارا کم کم یخ شام شده بود و رسیدن به کافه ساعت آخر شب بود بعد همینجور که داشتن نشستن روی صندلی اون طرف میزم جان نشسته بود و اومد کنار تونی گفت ای پسر آشغال آخرش به همدیگه رسیدید جان حال روز درستی نداشت مست مست بود رفت و تنهایی نشست و یه سیگاری روشن کرد کشید و تونی با همدیگه با سارا از کافه اومدم بیرون داشتم قدم میزدم نزدیک خونه شده بودم و سارا رفت درو باز کرد که وارد خونه بشه و تونی به سارا گفت یه چیزو یادت رفت تونی دستشو گرفت و یه بوسی به به لب سارا زد سارا هم خوشحال بود. تونی برگشت به خونه و خوشحال ه به اون چیزی که میخواست رسید پایان داستان. در دنیای واقعی عشق مثل داستانها نیست و اگه عشقی هم وجود داشته باشه از هر داستانی و هر رمانی و هر فیلمی شنگتره نویسنده محمد کسرایی.
