حمیدرضا خالقی
حمیدرضا خالقی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

فرعی اول از اصلی دوم ۲

فرعی اول از اصلی دوم ۲

آقا اصلا من عوضی...من بد... من خسیس...من بد اخلاق و مال دوست.

من دلم نمیخواد کسی به اموالم دست بزنه و فضولی کنه. اصلا چه معنی داره که بچه فامیل بیاد خونه آدم و کنترل تلویزیون رو بگیره دستش و مدام بزنه این کانال و اون کانال؟ خوب بچه.. مثل آدم بگیر بشین سر جات. همون کانال برنامه کودک که من برات گرفتم رو تماشا کن و نق زیادی هم نزن. بقیه کانالها اصلا برنامه بدرد بخور برای شما ندارن. اگه هم خیلی به کنترل تلویزیون علاقه مندی؛ برو همون خونه خودتون و با کنترل خودتون بازی کن.

یا اینکه اصلا به هیچکس مربوط نیست که من دلم میخواد این یونولیتهایی که روی در ماشینهای نو چسبیده و یا روکش های صندلی ماشین رو بر ندارم. دلم میخواد همیشه ماشینم بوی نویی بده. اصلا دوست ندارم کسی از دو متری ماشینم رد بشه. اصلا دلم میخواد روی شیشه جلویی و عقبی ماشینم بنویسم ْdon’t touch my car یعنی: هوی....به ماشین من دست نزن.

خوب وسواسم؛ چکار کنم؟.اگه یک روز بگذره و من یک دستمال نرم درست و حسابی به در و دیوار و داخل و موتور و صندوق عقب و... ماشین نکشم؛ اصلا خوابم نمیبره. اگه دو روز بشه که باید برم بیمارستان بستری بشم.

حالا همه ابولبشر جمع بشن و بگن تو دیوانه ای. خوب؛ هستم؛ چیه؟! بو دی که وار (ترکی). مگه من به ماشین شما دست میزنم که شما از من توقع دارید به هر جای ماشین من که خواستید دست بزنید. هان؟.اصلا شماها دیوانه اید. من یکی خیلی هم خوبم.

داستان رو بگم؟ خوب. باشه.

پارسال تقریبا همین موقعها؛ ایران خودرو ثبت نام داشت و بنده با افتخار اقدام به ثبت یک دستگاه پژو پارس سفید صدفی صفر کیلومتر خیلی خوشگل و عروسک نمودم. بله نمودم.

از همون روزی که اقدام نمودم تا همین امروز صبح که قراره ماشین رو تحویل بدن؛ روزی نبوده که از غصه و استرس دچار دق مرگ و افسردگی نشم. چطور؟!

خوب معلومه.

اولا که باید این پراید عزیز و نازنین و عروسک فرنگی خودم رو بدم بره. چون پول ندارم که هر دوشون رو نگه دارم. و فکر اینکه ممکنه این کوچولوی من بیوفته دست کس دیگه و نفر بعدی نتونه مثل من در خدمتش باشه به شدت عذابم میده. بخصوص اگه مشتری اون؛ این باجناق شلخته من باشه که به شدت بی خیاله و سالی یک مرتبه هم ماشین رو تمیز نمیکنه.

اصلا از ماشینش بجای عطر و گل و بلبل؛ بوی فاضلاب میاد. هر بار که میخواد سوار بشه باید آشغالهای روی صندلی ها رو با دستهاش بزنه کنار تا یک جایی باز بشه و بتونه بشینه رو صندلی.... خدا به دور.

دلیل دومش هم اینه که میترسم ماشین جدیدم خدای ناکرده تو همون کمپانی دچار ضربه ای چیزی بشه و قرار بشه ماشین ضربه خورده روتحویل من بدن و این خودش یک پا سکته قلبیه. اگه این صحنه پیش بیاد تو همون نمایندگی یا خودم رو می کشم یا اون یاروی عوضی پدر سوخته رو. اصلا میرم در کارخونه ایران خودرو بست میشینم و اعتصاب غذا می کنم تا اونها مجبور بشن ماشین ضربه نخورده صفر کیلومتر (دقیقا صفر کیلومتر؛ یعنی حتی یک کیلومتر هم نباید راه رفته باشه) تحویل بدن. چطوره؟

تکلیف اولی رو هفته قبل مشخص کردم. یعنی چند تا مشتری خوب برای ماشین آمد. من هم اول از همه؛ به سر و وضع اونها نگاه می کردم. اگه دستها یا پاهاشون کثیف بود (یعنی کفشها شون واکس نداشت) از فروش منصرف می شدم. اگه لباسهاشون مرتب نبود و ظاهرشون شلخته بود هم همینطور.

یک جوشکار آمد که اصلا وقتی فهمیدم چه کاره است؛ اصلا اجازه ندادم ماشین رو ببینه. یک خانم معلم هم آمد و قرار نهایی رو با هم گذاشتیم؛ اما وقتی در کیف خودش رو باز کرد و من دیدم که چقدر محتویات کیفش بهم ریخته و آشوبه؛ زدم زیر حرفم و گفتم: آقا جان. نمیفروشم. تمام.

تا اینکه یک نفر نظافتچی ساختمون آمد. این بابا کارش تمیز کردن ساختمونهای مردمه. هر روز راهروها و پله ها و داخل خونه مردم رو تمیز می کنه. از این یکی خوشم آمد. ادم تمیز؛ تمیزه. حتما ماشینش رو هم تمیز نگه میداره.

تخفیف خوبی هم بهش دادم. نوش جانش.

میموند مورد دوم. امروز ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم (حقیقتش از شدت دلشوره اصلا تا صبح نخوابیدم که بخوام بیدار بشم). لباسهام رو پوشیدم و یک استکان چایی خورده و نخورده راه افتادم و سر ساعت پنج صبح دم در نمایندگی نشسته بودم.

باید قبل از کارمندها اونجا می بودم و تذکر می دادم که اگه یونولیتها و پلاستیکهای ماشین کنده شده باشه؛ امکان نداره که تحویل بگیرم.

نمایندگی ساعت هشت صبح باز می شد و این وسط سه ساعتی از وقت گرامی رو باید تلف می کردم. بنابراین همونجا یک گوشه پیدا کردم و نشستم.

هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که یک مامور پلیس از راه رسید و بدون مقدمه با نوک پا زد به من و گفت: مرتیکه. این ساعت صبح اینجا چه کار می کنی؟

من: هیچی سرکار. آمدم ماشینم رو تحویل بگیرم. پژو پارس سفید. صفر کیلومتر...

مامور: خودت خری یا منو خر فرض کردی؟ نمایندگی ساعت هشت صبح باز میشه و تا شروع به تحویل کنه میشه ساعت نه. اونوقت تو ساعت پنج صبح آمدی ماشین تحویل بگیری؟! لابد گوشهای من هم درازه؟

من: نه قربان. نه چاکرتم. نه نوکرتم. من بیچاره از بس وسواس دارم و از ترس اینکه یک وقت ضربه ای به ماشین من نزنند زودتر آمدم و مراقب هستم که اولین نفری باشم که میرم داخل.

مامور: داری چرت و پرت میگی. ولی الکی هم نمیشه دستگیرت کنم. فقط گفته باشم که من هر ده دقیقه از اینجا رد میشم. دست از پا خطا کنی سر و کارت با منه. فهمیدی؟

من: بله. بله. خیلی خوب فهمیدم.

ماموره رفت و هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم یک تریلی پر از ماشین پارس سفید جلوی در نمایندگی پارک کرد. راننده با یک ظرف پر از سوییچ آماده شد که یکی یکی ماشینها رو خالی کنه. بطور قطع یکی از این خوشگل ها برای من بود. از جای خودم بلند شدم و دور و بر تریلی قدم زدم و فکرم مشغول حدس زدن شد که کدوم یکی از اینها مال منه.

راننده تریلی اولین کلید رو برداشت و پشت اولین ماشین نشست. با یک مانور وحشیانه و به دور از ادب و به سرعت ماشین رو پیاده کرد و روبروی در نمایندگی پارک کرد. درست مثل اینکه ماشین مال مادر زنش باشه یا مال باجناقش.

اینجا بود که طاقت نیاوردم و همونجا یقه راننده بدبخت و متعجب رو گرفتم و داد زدم:

هوی....مرتیکه. تو اینطوری امانت داری میکنی؟! یکی از این ماشینها برای منه. همه صاحب ماشینها و کارکنان نمایندگی میدونند که تو با ماشینهاشون چه برخوردی میکنی؟.

راننده بیچاره که تابحال با چنین صحنه ای مواجه نشده بود؛ حسابی جا خود و دست پایین رو گرفت و گفت: ببخشید حاج آقا. غلط کردم. چشم. آروم میارم پایین. اون ماشین هم برای شما نبود. مال یک خانم دکتره.

خلاصه خودم بالاسرش ایستادم و ماشینها یکی یکی و با آرامش پیاد شدند. با دقت مراقب بودم که مبادا هیچکدوم از اونها ضربه بخوره و بخصوص یونولیت اطرافش کنده نشه. حتی وقتی راننده خواست با سیگار روشن پشت یکی از اونها بشینه؛ از او خواستم که اول سیگارش رو تو فضای بیرون بکشه و بعد سوار ماشین مردم بشه که مبادا ماشین مردم بوی سیگار بگیره.

بله. ساعت هشت شد و سر و کله اولین کارمند پیدا شد. به محض باز شدن در ورودی و همزمان با اولین کارمند؛ وارد اونجا شدم. و حواله رو به همون کارمند نشون دادم و ازش خواستم که ماشینم رو تحویل بده و بگه که کدوم یکی از ماشینهای دم در مال منه.

کارمند بیچاره هم که وضعیت من رو دیده بود؛ یک نگاهی به حواله کرد و گفت: بیا حاج آقا. ماشین شما همینجاست. داخل نمایندگی. دیروز عصر آمده. صحیح و سالم. فقط بچه ها بی احتیاطی کردند و یونولیتهای اطرافش رو اشتباهی کندند...

.الان ساعت دو عصره و من بیرون نمایندگی نشستم. مدیر نمایندگی هم داره تلاش میکنه یک ماشین دیگه به من بده.......

دوباره سر و کله پلیسه پیدا شد.

۱۶ آبان هزارو چهارصد

اجتماعیطنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید