حمیدرضا خالقی
حمیدرضا خالقی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

فرعی اول از اصلی دوم ۴

فرعی اول از اصلی دوم ۴

خوب. به سلامتی و خیر و خوشی و میمنت؛ بعد از سی سال کار شرافتمندانه به درجه رفیع بازنشستگی نایل آمدم. برای همین تصمیم گرفتم اول از همه چند تا مسافرت با کلاس و درست و حسابی برم. از اون مسافرتهایی که آدم پولدارها و باکلاسها میرن. یعنی تو این هتلهای شیک و بالا شهری و تو اطاقهای درجه یک می خوابند و کنار استخر هتل در حالی که یک حوله خوشگل پوشیدند( از این حوله هایی که می پوشند و کلاه هم داره و خیلی هم آلامده) و مشغول نوشیدن آب پرتغال با نی هستند.( اون نی خیلی مهمه. تازه باید یک تیکه از پرتغال هم به بالای لیوان چسبیده باشه). از اونهایی که تو یک بشقاب بزرگ براشون خرچنگ سرخ شده میارن. از اون جاهایی که آهنگ جاز خیلی ملایم کنارشون می نوازن. از اون جاهایی که....

ـ هوی....

ـ ها....بله...چیه؟؟

ـ حاجی. بلند شو بزار باد بیاد.دوزار پاداش بازنشستگی واریز کردن تو حسابت؛ مست شدی افتادی تو خیابون؟!

ـ خوب. خانم . یک دفعه هم ما از این کارها بکنیم. چی میشه؟...ببین تصور کن...

ـ بلند شو. بلند شو برو یک کم خرید کن که خونه حسابی خالیه. یک سری هم به پارک بزن. بزار به صورتت باد بخوره از خواب بیدار بشی.اینقدر ور دل من نشین. راستی امروز قیمت دلار یک کم ارزونتر شده. اگه فردا هم همینطور بود برو بازار و تمام پاداشت رو دلار بخر. اینطوری حداقل ارزش پول پایین نمیاد و حفظ میشه.

ـ بابا جان. آخه تا کی باید ذهن من و تو فقیر باشه؟! تموم عمرمون که نتونستیم یک ولخرجی درست و حسابی بکنیم. بزار حالا که این پاداشه رسیده حداقل یک بخشی از اون رو بزنیم به صفا و مروه.

ـ پاشو بابا. ذهن فقیر تویی.الکی ثروتمند ها هر روز پولدارتر نمیشن و فقیر ها فقیر تر.

ـ قیمت کردم. بابا جان. با پول بازنشستگی من کلا میشه پنج هزار دلار خرید. یک کمی هم باید از حقوق این ماه بزاریم روش. وگرنه روند نمیشه.

ـ خوب. پس همین امروز برو بازار و پنج هزارتا رو سریع بخر و بیار تا من هم یک جای خوب تو خونه پیدا کنم و مخفیش کنیم. این روزها دزد زیاده و خطرناک. تو هم به کسی نگو که کجا میری و چکار می کنی. باشه؟

.

.

.

ـ سلام آقا.

ـ سام!!.

ـ دلار داری؟

ـ ماموری؟

ـ آره بابا. ایناهاش . روی پیشونیم نوشته. نمیبینی؟!

ـ ببین داش. وقت من رو تلف نکن. اگه بالای صد هزار تا میخوای با من صحبت کن . وگرنه برو بزار باد بیاد.

ـ نه قربون. صد هزار تا رو من اصلا نمیدونم چند تا صفر داره. اگه خودم و هیکلم رو بتکونم تازه بشه پنج هزار تا . پولمم نقده.

ـ نداریم داداش. همون که گفتم. برو بزار باد بیاد.

دلار فروش دومی....سومی....چهارمی....نخیر. اینها همشون صحبتهای بالا بالا میکنن. آخه الان و تو این وانفسا کی میتونه صد هزار دلار بخره؟.با این پول من میتونم یک ماشین خارجی بخرم ( از اونهایی که تو روز روشن هم چراغشون روشنه) . یک آپارتمان تو شهرستان خودمون بخرم و تازه صد تا هم مسافرت برم. تازه میتونم سیگار وینستون چهار خط هم بکشم.

ـ هوی...عمو...حاجی...هوی...

ـ بله. با منی؟

ـ چند تا میخوای؟

ـ پنج هزار تا قربون( اگه ناراحت نمیشید). دار و ندار یک بازنشسته فلک زده. پولمم نقده...

ـ خوب. پولهاتو بده به من تا بهت بگم بعدش چی میشه.

ـ ببینم رو پیشونی من چیزی نوشته؟. نوشته خل و چل؟نوشته ساده؟ نوشته آماده فریب خوردن؟ هان؟ چی نوشته؟ پول بی زبون رو بدم به تو؛ حاجی حاجی مکه...هان؟

ـ نه. ما شما پیر پاتالها رو خیلی خوب میشناسیم. امکان نداره همینطوری به کسی پول بدید. شماها حتی به عزراییل هم جون نمیدید. دنبال من بیا. فقط تابلو نکن. بی سر و صدا دنبال من بیا.

ـ ببینم . دنبال تو بیام تو یک کوچه خلوت. اونجا هم یک چاقو بزاری زیر گلوی من و....خلاص؟

ـ نه. عمو جان. تو کوچه باریک نیا. فقط پشت سر من بیا. تا هر کجا که احساس خطر نکردی بیا. باشه؟

ـ قبول. برو.

حدود دویست متر پشت سر آقاهه رفتم. شاید صد بار توی مسیر موبایل آقاهه زنگ خورد. دایم هم صحبت از خرید و فروش دلار و سکه و ملک و چیزهای دیگه بود؛ تا رسیدیم دم در یک بانک. داخل بانک پر از جمعیت بود.

ـ عمو. برو تو بانک یک شماره بگیر و روی اون صندلی کناری بشین و منتظر من باش.اگه نوبتت هم شد چیزی نگو تا بگذره و دوباره شماره بگیرو همونجا بمون تا برگردم.

برابر اوامر و دستورات ؛ عملیات انجام شد. ده دقیقه بعد دلاله آمد و از من خواست که پول رو بریزم به حسابی که که روی کاغذ نوشته بود.

ـ آقا. اول دلارها رو ببینم تا خیالم راحت بشه.

از تو جیب کتش پنج تا هزار دلاری در آورد و نشونم داد و من هم تمام پول رو به حسابش واریز کردم . اون هم پنج هزار دلار رو گذاشت تو جیب من و خداحافظ...

از شدت ترس از دزدیده شدن پولها و به باد رفتن تمام داراییم؛ در طول مسیر تا خونه؛ هر چی بگم ؛ کم گفتم.

ولی مشکل اصلی اینه که امروز که این قصه رو مینویسم حدود چهار ماه از قضیه گذشته و تو این مدت نه تنها من و خانم از در خونه بیرون نرفتیم و نه تنها چند تا قفل درست و حسابی برای خونه خریدیم ؛بلکه هر هفته یک بار جای پولها رو تو خونه عوض می کنیم و اونها رو جاهایی مخفی می کنیم که بعضی وقتها خودمون هم یادمون میره کجا گذاشتیم.

از طرفی از شدت استرس و ترس از دزدیده شدن ؛ تو این چهار ماه حتی یک شب هم خواب درست و حسابی نداشتیم. بعضی وقتها نصف شب از خواب میپرم و بعد از کنترل امنیت پولها دوباره می خوابم.

.

.

.

۳۰ آبان ۱۴۰۰

اگه دلارها تقلبی باشند چی؟؟

فکر کنم آقاهه دلارهای جیب چپش رو به من نشون داد ولی از جیب راستش به من پول داد...

طنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید