حمیدرضا خالقی
حمیدرضا خالقی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

فرعی اول از اصلی دوم ۵

فرعی اول از اصلی دوم ۵

ـ خوب. خانم جان. حاضری....بریم؟؟

ـ ببین. من تصمیم خودم رو گرفتم. دیگه نه امروز و نه هیچ وقت دیگه با اون لگن که تو بهش میگی رخش؛ جایی نمیام!!. اصرار زیادی هم نکن. اصلا من خودم یک آژانس می گیرم و میرم. تو هم با همون رخش خودت بیا و با همون هم برگرد. اون د ور ور ها هم که پارک میکنی ؛ جایی به زبون نیار که من زن توام. درست شد؟ افتاد؟

ـ آخه ؛ آدمیزاد. تو امروز اول صبحی چی خوردی که مثل بمب افکن افتادی سر من و دست بردار هم نیستی. هزار دفعه برات توضیح دادم . این هم هزار و یک دفعه. اون ماشین خارجیه برای مسافرت و رفتن به خارج از شهره. خداد تومن پولش رو دادیم برای اینکه تو جاده های خارج از شهر یک ماشین امن و امان و خوشگل و آبرومند داشته باشیم. این رخش دم در هم برای داخل شهر و کارهای دم دستیه. آخه حیف نیست که این ماشین به این دسته گلی رو برداریم و بریم باهاش سیب زمینی و پیاز و کدو بخریم؟؟

ـ حیف اون بابای خدابیامرزم بود که رفت و ندید که تو مرد کچل و خسیس چه بلایی داری سر عزیز دردونش میاری. آخه آدم بی عقل ؛ داری از سن شصت سالگی هم رد میشی. بدبخت خسیس فکر میکنی چند سال دیگه میتونی رانندگی کنی.هان؟ آخه من سیاه بخت به کدوم خدا بگم که شوهر من پنج ساله ماشین خریده و تا حالا سه هزار کیلومتر باهاش راه رفته!!.فکر کنم میخوای از ماشینت به عنوان تابوتت هم استفاده کنی. وگرنه این حد از فلک زدگی دلیل دیگه ای نمیتونه داشته باشه.

یک کلام؛ ختم کلام. من دیگه تا آخر عمرم پاهام رو تو اون لگن بیست سال پیش نمیزارم. تمام.

ـ لعنت خدا بر شیطون حروم زاده. باشه. این دفعه هم تو برنده. چند به هیچ به نفع تو. ولی اگه زیر کفشت کثیف باشه؛ حق نداری سوار بشی. گفته باشم.

ـ اصلا ایندفعه میخوام پاهام رو بکنم تو مدفوع گاو و گوسفند و با همون کفشها سوار بشم. حق حرف زدن هم نداری. اصلا میخوام یک کمی پشگل گوسفند بریزم زیر پام و زیر کفشهام لگد مالش کنم . میخوام از بوی پشگل لذت ببرم. حق حرف زدن هم نداری. مفهوم؟؟

ـ خانم. شما با من دعوا نکن. اصلا مدفوع آدم به خودت بزن. اینجانب فقط سکوت می کنم. از همین الان هم روزه سکوت من شروع شد.

بله. هنوز ده دقیقه ای از خونه دور نشده بودیم که پشت چراغ قرمز یک چهار راه شلوغ گیر کردیم. استرس اینکه هر لحظه ممکن بود یک جوان بی احتیاط با این ماشینهای قدیمی که فنر های اون رو هم کوتاه کرده باشه و صدای موزیک داخل ماشینش هم گوش فلک رو کر میکنه و در حالی که از شدت غلظت دود سیگار و شیشه های دودی اصلا داخلش معلوم نمیشه ؛ بیاد و از کنار ماشین من رد بشه و ضربه ای به ماشینم بزنه و فرار کنه ؛ آرامش من رو گرفته بود.

تو اون لحظه پشت چراغ قرمز فقط از خدا یک چیز می خواستم و اونهم این بود که این ماشین رو از شر جوونها و نیسان آبی مخصوص مصالح فروشها و اتوبوس شرکت واحد و تاکسی و بخصوص موتورسوارها حفظ کنه و هیچکدوم از اینها نزدیک من نیان.

توی همین افکار بودم که یک لحظه متوجه شدم که یک پسر بچه با یک تیکه کهنه پارچه کثیف مشغول پاک کردن شیشه ماشین منه. بی اختیار شیشه رو پایین دادم و سرش داد زدم: مگه کوری؟؟ مگه نمیبینی که این ماشین از صد تا مثل تو تمیزتره؟ خودم همین امروز برقش انداختم. برای چی شیشه ماشین رو کثیف میکنی؟ پیاده بشم یکی بزنم تو گوشت؟ برو کنار. دست به ماشین من نزن.

خانم که تا این لحظه سکوت کرده بود یواشکی گفت: بابا جان ؛ یک هزار تومنی بزار کف دستش. گناه داره. تو این هوای سرد آخر پاییزداره زحمت می کشه تا یک دوزار پول در بیاره.

و من با عصبانیت جواب دادم: غلط کرده که گناه داره. نمی خواد نگران اینها باشی. اینها صد تا مثل من و تو رو می خرن و آزاد می کنن.

و باز رو به پسره کردم و گفتم: برو کنار. برو. وگرنه پیاده بشم روزگارت سیاهه.

پسر بیچاره مظلوم هم یک کمی خودش رو کنار کشید و مظلومانه روی بلوکهای کنار بلوار به فاصله یک متری ماشین من نشست. همون لحظه دست برد توی جیب شلوارش و یک چیزی برداشت و شروع کرد با اون بازی کردن.

از اونجایی که بخاطر کثیف شدن ماشین خیلی عصبانی بودم و منتظر اولین فرصت تا این لکه ننگ رو پاک کنم؛ کمتر حواسم به پسره بود و خیلی نگاهش نمی کردم.

چراغ راهنمایی سبز شد و من ماشین دنده اتوماتیک خودم رو به حرکت در آوردم و خوشحال از اینکه بالاخره ازاین چهار راه لعنتی عبور میکنم. و انشالله که تو مسیر از این مزاحم ها نباشه.

درست در لحظه عبور از چهار راه متوجه یک صدای خش خش غیر عادی تو ماشین شدم. خش خش از سر گلگیر جلو شروع شد؛ از درهای سمت چپ جلو رد شد و بعد از گذشت از گلگیر عقب تمام شد و قطع شد. یک لحظه نگاهم به آینه سمت خودم افتاد و دیدم که پسر شیشه پاک کن با یک جسم تیز از سر تا ته ماشین من رو خط انداخت و الفرار.

همون لحظه ترمز دستی رو کشیدم و از در بیرون زدم ولی درست مثل پچه های فیلمهای کارتنی دود شد و رفت هوا. از طرفی صدای بوق ممتد ماشینهای پشت سری هم قدرت هر گونه تصمیم گیری رو از آدم می گرفت.

خلاصه اینکه بعد از گذشت از چهار راه یک گوشه ایستاده و تازه متوجه عمق فاجعه شدم. خراش ایجاد شده با هیچ پولیش یا کلک دیگه ای از بین نمیرفت. و حتما بایستی سمت چپ ماشین به کلی رنگ می شد.

از این به بعدش رو اصلا نفهمیدم که چی شد و چه اتفاقی افتاد و فقط میدونم که الان تو ماشین قدیمیه نشستیم و در حال رفتن به بازار هستیم.

خانم هم هر جا میشینه میگه: آدم عاقل ماشین خوبشو نمیبره تو خیابون. ماشین خوب برای مسافرت خارج از شهره. برای مسیرهای داخل شهری همین ماشین قدیمی از سرمون هم زیادیه.

.

.

.

هفتم آذر هزارو چهارصد

فرعی اصلیماشین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید