حمیدرضا خالقی
حمیدرضا خالقی
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

یا هو ۳

یا هو

اقا جان من اعتراض دارم.خیلی هم اعتراض دارم.به چی؟خوب معلومه.به کل نظام اموزش و پر وررش این مملکت اعتراض دارم.من یکی اگر یک روزی وکیلی ،وزیری ،چیزی بشم ،اولین کاری که می کنم برادران سپاهی را دعوت می کنم که با چند اراده توپ 155 میلی متری سنگین در نزدیکی وزارت آموزش و پرورش مستقر شوند و طی یک مراسم شمارش معکوس دستور به توپ بستن این وزارت خانه را میدم.خلاص.حتی خاک ان را هم میدهم از شهر جمع کنند و به اطراف دریاچه قم منتقل می کنم که خدای ناکرده قسمتی از گرد و خاک نیز در منطقه نماندتا بر سیستم اموزش این مملکت تاثیر بگذارد.

اخه این چه وضعیتیه؟یک تعداد دانش اموز طفل بی گناه را داخل یک اطاق خشک و بی روح و بصورت جفت جفت و روی صندلی های چوبی که حتی سربازان هیتلر هم روی ان نمی نشینند،وادار به نشستن های طولانی می کنیم ،درسهای خشک و بی روح و بدون هیچگونه تنوع را به ضرب و زور در کله این موجودات بخت برگشته فرو می کنیم،زنگهای تفریح را تا انجا که جا دارد به حداقل میرسانیم،و تازه از همه اینها گذشته ،دانش اموزان هیچ اختیاری در در انتخاب معلم خودشان ندارند!یعنی چه؟یعنی اینکه یک اقا یا خانم را مثل چوب خشک تراشیده ،از قبل بالا سر بچه ها قرار داده و می گوییم :بچه ها به این اقا سلام کنید.اسم ایشان آش کشک خاله است...

و بچه های بیچاره که حداقل باید یک دوره نه ماهه با این آش انتصابی که هیچ اختیاری در انتخاب ان نداشته اند سر کنند.با خوب و بد و هر گونه خوش اخلاقی و بد اخلاقی این چوب خشک بسازند و بقولی حق جیک زدن هم ندارند.اقا جان چطور میشه که در یک کشور رییس جمهور انتخابی باشه،نماینده مجلس و نمایندگان شورا انتخابی باشه ولی معلم که نه ماه از بهترین ایام زندگی این طفلان معصوم با انان سپری میشه ،انتصابی و دیکته ای و دستوری؟؟

من که نمی فهمم...ولش کن بریم سراغ قصه خودمان....

در یکی از سالهای پس از انقلاب که فکر می کنم سال 1360 بود. مدارس هنوز حال و هوای انقلاب و بی نظمی های ناشی از ان را داشتند.خیلی از معلم های درست و حسابی از مدرسه رفته بودند(نه میدانم کجا و نه دلیلش را میدانم!!)و به جای انها معلم هایی امده بودند که اولین وجه مشترک همه انها داشتن یک ریش بلندو یقه های تا بالا بسته و بعضی از انها یک تسبیح در دست و انگشتر عقیق و ...و عجیب اینکه طرز حرف زدن همه این معلم های جدید یک شکل تازه شده بود و از کلمات عربی خیلی در محاورات خودشان استفاده می کردند و مثل اینکه همگی از عربستان امده بودند.وگرنه اینهمه اصرار در استفاده از کلمات عربی بی معنی بود.

زنگ اول مدرسه قبل از ورود به کلاسها یک صفحه قران می خواندند،پس از ان معنی قران،انگاه یک متن از یک دعا و پس از ان سرودهای انقلابی.حدود ده دقیقه ای هم مثل سربازان ،از جلو نظام ،خبردار،به چپ چپ ،به راست راست ....داشتیم و کلی شعارهایی که بایستی با صدای خیلی بلند و رسا ادا می کردیم.(الان که فکر می کنم دلم خیلی برای همسایه های مدرسه میسوزه).

بعد از این همه مقدمات صف به صف و بترتیب نظامی وارد کلاس می شدیم و معلمهای انتصابی هم که تمام تلاش خودشان را می کردند که از فیزیک و شیمی و زیست شناسی و زمین شناسی و .... به خدا و پیغمبر و امامان و در نهایت به حقانیت انقلاب اسلامی برسندو این غیر از مواقعی بود که بطور ناگهانی در کلاس باز میشد و درست وسط تدریس معلم یک اخوند وارد می شد و شروع به ترویج و تبلیغ انقلاب میکرد.و یا اینکه وسط ساعت کلاس زنگ زده می شد و وقتی همه به حیاط مدرسه می رفتند می دیدند که از یک پاسدار دعوت شده که حداقل یک ساعت اندر احوالات انقلاب و نظام ما را ارشاد کند.

خوب.داستان به همین منوال پیش می رفت،اما انطرف قضیه هم ما بودیم که دو سه سالی ول و ویلون بودیم و هر غلطی که می خواستیم میکردیم و پذیرش نظم جدید و اینکه سر ساعت در صف مدرسه حاضر شویم و سر ساعت کلاسها شروع شود و ...خیلی سخت و تحمل ناپذیر بود.و برای همین به هر کلکی متوسل می شدیم که یا مدرسه را بپیچانیم و یا حداقل زنگهایی که میدانستیم یکی از این ریشو ها قرار است در کلاس حاضر شوند را از مدرسه جیم شویم.و برای خودمان یک زنگ تفریح اصولی و حسابی ایجاد کنیم.

ان روز هم یکی از همان روزها بود.یعنی قرار بود از سه زنگ مدرسه ،زنگهای دوم و سوم به کلاسهای انچنانی که من هرگز نمی تونستم با ان کنار بیام بگذره.اینجا بود که باید یک فکر اصولی می کردم و فرار...

زنگ اول را تحمل کردم ،اما پس از زنگ تفریح به کلاس نرفتم.کمی در راهرو وقت تلف کردم تا بچه ها و معلمها همه رفتند و راهرو خلوت شد.بعد از یک قیافه حق به جانب به خودم گرفتم و به سمت در خروجی راهرو به خیابان رفتم(مدرسه ما دو تا در داشت،یکی در حیاط که فقط صبح ها و ظهرها باز بود و یکی در انتهای راهرو که بقیه وقتها باز میشد و معمولا یک مستخدم نقش نگهبان مسلح و بازجوی ان را داشت).درست لحظه ای که یک قدم مانده بود که از در خارج شوم مستخدم مدرسه مرا صدا زد و گفت:کجا؟؟ من هم گفتم :از مغازه روبرویی یک چیز بخرم و برگردم.و با انگشت دست مغازه را نشان دادم.مستخدم که خیلی حرفه ای بود گفت:آره جان عمت!!با کیف و کتاب مدرسه میخواهی بری خرید کنی؟!برگرد و سریع برو سر کلاس تا به اقای ناظم نگفتم....اوضاع خراب شد.امیدم به این در بود.داخل محوطه هم که نمی شد بچرخم.حتما رسوا می شدم و کار خراب می شد.به هر قیمتی بود باید از در خارج می شدم.

دفتر مدیر طبقه دوم بود و جلوی ان بالکن بودکه انتهای بالکن به محوطه راه آهن بر می خورد.اگر می توانستم از جلوی در دفتر مدیر بدون اینکه متوجه من شود عبور کنم ،براحتی از بالکن به محوطه راه آهن می پریدم و تمام.بنا براین خودم را جمع و جور کردم و بصورت نیم خیز از جلوی پنجری اطاق معاونین عبور کردم و انها متوجه نشدند.از جلوی اطاق مدیر هم رد شدم و باز هم خبری نشد.ولی نمی دانم که با همه دقتی که کردم چطور شد که وقتی از جلوی پنجره رد شدم متوجه من شد و از انجایی که دانش اموز خیلی سر به راهی بودم وتمام معلمها و معاونین و مدیر خیلی خوب من را می شناختند،یکدفعه مدیر با صدای بلند داد زد و گفت:مرتیکه کجا میری؟/و من که فکر اینجای قضیه را نکرده بودم ،با یک عقب گرد سریع و با سرعت گلوله از محوطه بالکن خارج شدم و اصلا نفهمیدم که پشت سرم چی شد و چی گفت و چکار کرد.و او هم ظاهرا مشغول یک کار دیگه بود و خیلی پیگیر قضیه نشد.

خوب این نقشه هم به دیوار خورد.مثل اینکه ان روز قسمت نبود.باید تسلیم میشدم؟همانطور که مشغول کنار امدن با فاجعه بودم متوجه شدم که در انجمن اسلامی نیمه بازه.و یکی دو نفر در ان مشغول کارهایی هستند.من هم داخل شدم و از یونس که رییس انجمن بود پرسیدم :اقا شما مشغول چه کاری هستید؟یونس کفت:مشغول نظافت و خانه تکانی.و من گفتم :من هم بیکارم .میخواهید به شما کمک کنم؟و یونس گفت :نه!!نمی خواهم.تو آدم شر و شیطونی هستی ،هر جایی بری حتما یک خراب کاری می کنی!!برای همین لازم نیست کمک کنی.و من هم که دست بردار نبودم و با اصرار زیاد اون بیچاره را مجاب کردم که من هم کمک کنم.

هنوز پنج دقیقه ای از کار نظافت نگذشته بود که چشمم به یک سطل اشغال پر از کاغذ افتاد.سطل اشغال را دست گرفتم و و با ارامش گفتم :اقا من این سطل را خالی کنم و برگردم.و در حالی که سطل در دستم بود به سمت در خروجی رفتم.این دفعه مستخدم مدرسه خودش در را برایم باز کردو من با افتخار و پیروزمندانه از مدرسه خارج شدم.بله بالاخره موفق شدم.سطل اشغال را یک گوشه همان جلوی مدرسه پرت کردم و فرار به سوی پیروزی....

صبح روز بعد که به سمت مدرسه امدم در مسیر چند تا از بچه ها به من اخطار دادند که اگر به دست مدیر یا معاون مدرسه بیفتی تکه تکه می شوی و نابود.چرا؟قصه این بود که سطل اشغال به درون جوی فاضلاب افتاده بود.و پس از ان زیر یک پل گیر کرده بود و فاضلاب عبوری مثل طغیان یک رودخانه وارد خیابان و محوطه جلوی مدرسه شده بود و یک دریاچه بزرگ فاضلاب متعفن جلوی مدرسه ایجاد کرده بود،بطوریکه هیچ یک از معلمها و دانش اموزان نمی توانستند از مدرسه خارج شوند و بالاخره با دخالت اتش نشانی و شهرداری و با ابزار انها سطل اشغال از زیر پل بیرون کشیده شده بود و انجا بود که یونس با دو دست خودش محکم بر سر خودش زده بود و قضیه لو رفته بود ...

از ان تاریخ حدود دو هفته به مدرسه نرفتم.هر روز صبح از خانه خارج می شدم .از ساعت 8 صبح تا 1 ظهر روی ریل راه اهن می نشستم تا زنگ اخر زده شود و بعد از ان به خانه بر می گشتم .چند دفعه مدیر مدرسه از بالکن مرا روی ریل دیده بود و هر وقت که کسی را برای گرفتن من می فرستاد موفق نمی شد.چرا که سرعت من بیشتر از حدی بود که انها بتوانند مرا بگیرند.

بعد از دو هفته به بچه ها پیغام داد که به فلانی بگویید به مدرسه بر گردد.کاری با او ندارم....

راستی یادم رفت بگویم که نمره انضباط من در اخر سال شد 10

.

.

.

5 فروردین هزارو چهاصد ویک

طنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید