یا هو
آقا این برنامه های تلویزیون هر چی که چرند و پرند باشه و الکی باعث اتلاف وقت ؛من یکی حاضر به دست کشیدن از آن نیستم.چرا؟ بخاطر برنامه راز بقا و دنیای حیوانات.به نظر من همین یک بر نامه از کل برنامه های دیگر تلویزیون جالب ترو قشنگ تره .نمی دانم دیروز بود یا پریروزکه کانال بی بی سی یک برنامه یک ساعته دنیای وحش داشت. یک قسمت از برنامه که خیلی جالب بود این بود که چند قلاده خرس گریزلی تازه از خواب زمستانی بیدار شده بودند.و همگی کنار خلیج آمده و مثل مشتری های رستورانها یک گوشه نشسته و منتظر یک اتفاق بودند.حالا اتفاق چی بود؟بله،نهنگ های قاتل یک بچه نهنگ را شکار کرده بودند و قسمتی از بدن او را خورده بودند و مابقی لاشه را به امان خدا رها کرده بودند. لاشه بچه نهنگ توسط جریان آب به ساحل آورده شد و آنجا بود که مهمانی خرسها شروع شده و دلیل انتظار آنها معلوم و ...
خوب اینها را برای چی گفتم؟خودم هم نمی دانم.ولی سعی میکنم یک قصه کمی مرتبط با آن تعریف کنم.شاید هیچ ارتباطی با مطلب نداشته باشد....
اوایل سال 57 بود و مردم هر روز و به هر بهانه ای دور هم جمع می شدند و شعار میدادند. از بالای خیابان به پایین و از شرق به غرب حرکت می کردند .هر نوع شعاری می دادند. از لعنت فرستادن بر شاه و خانواده اش تا روابط سری بین فرح و کارترو حتی گاهی شعارهایی که خودشان هم نمی دانستند که چه میگویند مثل"امریکا توخالیست......ویتنام گواهیست".
برای من هم که هیچ برنامه ای متنوع تر از تماشای تظاهرات و پی گیری اتفاقات آن نبود.که برای خودش کلی فیلم سینمایی بود.
یکی از روزهایی که هوا هوای تظاهرات بود و جمعیت نسبتاً خوبی دور هم جمع شده بودند و شعار می دادند، ناگهان از سر خیابان سرو کله چند تا کامیون ارتشی با آن قیافه های وحشتناک پیدا شدند و ارتشی ها هم که ظاهراً از قبل وظایف خودشان را خوب می دانستند به محض برخورد با تظاهر کنندگان و در کسری از زمان از کامیون پیاده شدند و با شلیک تیر هوایی به سمت مردم حمله ور شدند. مردم غیور و شجاع هم که دیدند هوا خراب و خطرناک تر از آنی است که بشود مقاومتی کرد، همگی فرار را بر قرار ترجیح دادند و هر کدام در گوشه ای پنهان شدند.من هم که طبق معمول در حال پرسه زدن در اطراف جمعیت بودم، وقتی دیدم وضعیت قرمز است و خطرناک، اول کار سعی کردم یک خانه یا مغازه که درش باز باشه را پیدا کنم و خودم را درون آن پناه دهم ،ولی هر چی به اطراف نگاه کردم همه درها بسته بود و مغازه ها هم که زودتر احساس خطر کرده بودند و تمام کرکره ها را پایین کشیده بودند.خوب حالا باید چکار کنم؟ سربازها هم که هر لحظه نزدیک تر می شدند.اگر مرا می گرفتند ،کمترین ضربه ای که میخوردم چند تا لگد با پوتین بود که بعدش را خدا خبر داشت و بس. بنا بر این بطور کاملا غیر ارادی و نا خواسته به زیر یک ماشین پیکان که گوشه خیابان پارک شده بود خزیدم.و همانجا بود که هر چی دعا و نیایش بلد بودم یکدفعه به کارم امد.اول دعای "و ان یکاد" و بعد از ان "امن یجیب" و در حالی که از شدت ترس و تا خیس کردن خودم یک قدم دیگه باقی مانده بود و من چشمهای خودم را بسته بودم و با خودم عهد می کردم که دیگه از این غلطها نکنم ،متوجه شدم که نظامی ها از کنارم رد شدند و حدود 50 متر از خیابان را طی کردند و تظاهر کننده ها را دنبال کردند.
وقتی که جمعیت بطور کامل متفرق شد و خیابان به کلی خالی از ادم شد ،فرمانده انها با صدای بلند دستور داد که به عقب برگردند و دوباره سوار کامیون شوند تا به جای دیگری بروند.ظاهراً با بیسیم به انها خبر داده بودند که در جای دیگری تظاهرات شده و انها را هم باید متفرق کنند.
از قضیه چند دقیقه ای گذشت و کامیونها رفتند.و خیابان تبدیل شد به شهر ارواح. تا چند دقیقه ای هیچ جنبنده ای (غیر از گربه ها و موشهای فاضلاب)در ان دور و اطراف دیده نمی شد.با احتیاط کامل از زیر ماشین بیرون امدم.اول قصد داشتم به سرعت به خانه بروم.اما صحنه ای را دیدم که تصمیمم عوض شد.بله ،کف خیابان پر شده بود از اشیائ جامانده از مردم.شاید بیش از 100 عدد لنگه کفش ،دسته کلید ،چاقوی ضامن دار ،تسبیح ،ناخن گیر و ....
بهتر از این نمی شد.کفش ها که به درد من نمی خورد.کلید ها هم همینطور.ولی چاقو و پول خرد و تسبیح و انگشتر و ....چرا.سریع مشغول شدم و تا سر و کله مردم یکی یکی پیدا شود ،کلی از این ات و اشغالها را جمع کردم و به خانه امدم.اینکه چند تا دمپایی از مادرم نوش جان کردم(بخاطر اینکه در ان شرایط بیرون بودم) یادم نیست و اهمیتی نداشت.مهم گنجهایی بود که به دست اورده بودم و تا سالیان سال انها را داشتم .و برای به دست اوردن هر کدام هم قصه هایی از خودم ساخته بودم که برای بچه های محل تعریف می کردم.
حدود 50 تا پوکه فشنگ هم با خودم اورده بودم که جزیی از گنج بزرگ شخصی من بود.از ان به بعد چندین مرتبه دیگه به قصد شکار لحظه های ناب تظاهرات رفتم ولی متاسفانه هیچ وقت موفق نشدم.
هنوز هم ارتباط بین خرسها و قصه خودم را نفهمیدم....
.
.
.
18 فروردین نودو هشت