ویرگول
ورودثبت نام
فرشته بهزاد
فرشته بهزاد
فرشته بهزاد
فرشته بهزاد
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

تو جهان رو چطور می‌بینی؟

من که هر چی بیشتر نگاه می‌کنم، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که پر از فریبه. حتی تو دل طبیعت هم که خیره می‌شی، پر از دلبری‌ها و فریب‌هایی‌ـه که می‌تونه آدمو تا اعماق قهقرا بکشه.

یه لحظه فکر می‌کنی توی اوج هرم هستی، لحظه‌ی بعد با دیدن یه عکس از کهکشان، همه‌ی آرزوها و افکارت فرو می‌ریزه.

سختت می‌شه قبول کنی که تا دیروز «اشرف مخلوقات» بودی و امروز، یه ذره‌ی ناچیز هم نیستی.

اصلاً کجای این عالم وایستادیم؟ بودن یا نبودنمون چقدر می‌تونه مهم باشه؟ چرا این‌قدر دنبال مهم بودن می‌گردیم؟

مگه اگه مهم نباشیم، نمی‌تونیم زندگی کنیم؟ بقیه‌ی موجودات عالم که می‌دونن مهم نیستن، از چرخه‌ی طبیعت حذف شدن؟

مشکل از اون‌جاست که قرن‌هاست به این فریب که «اشرف» هستیم دل خوش کردیم.

شاید فریب بدی هم نبوده البته، بالاخره همین زمینی که داریم و این‌همه نعمت که به خودمون بخشیدیم، حاصل همین توهم اشرف بودنه.

وگرنه الان یه نئاندرتالِ درپیت بودیم. ولی حالا بلدیم بجنگیم، بلدیم با یه بمب، کل یه سرزمین رو بفرستیم به قعر جهنم.

بلدیم با بزرگ‌ترین سؤال بشر که بقاست، بازی کنیم. بلدیم وعده‌های قشنگ بدیم.

این‌ چیزا همه از همون اشرف بودن میاد، دیگه.

اما حالا که اشرف نیستیم یعنی نمی‌تونیم این کارا رو ادامه بدیم؟

به نظرم ما می‌توانیم. ما اون‌قدری جلو می‌ریم که یه روز میگن: همین ذره‌ذره‌های ناچیز، کل عالم رو مدیریت کردن.

نگاه نکن چه ریزه، صبر کن ببین چه تیزه.

این اشرف‌جان، به‌نظرم بیشتر از اینکه آبادانی بیاره، گند زده به هر چی که یه شکل قشنگ و دست‌نخورده داشته.

اصلاً چی‌ت می‌شه که هی می‌خوای همه‌چی رو دست‌مالی کنی؟

فضا پر از فضولات همین اشرفه؛ حتی نمی‌دونه با فضولاتش چی کار کنه.کاری که همه‌ی موجودات بلدن، همینه دیگه.

رودها، دریاها، جوّ بالا، جنگل‌ها، بیابون‌ها… پر شدن از چیزایی که طبیعت حتی نمی‌دونه باهاشون باید چیکار کنه.

کسی نیست که گردنشونو بگیره.

همه‌چی رو همون‌طوری نصفه‌کاره رها کردیم درست مثل هر کاری که بلد نیستم و به امان خدا رهاش میکنیم.

اصلاً ببین از کجا شروع کردم، به کجا رسیدم.

یه متن در مورد خاصیت انسان نوشتم، تهش شد حمایت از محیط زیست.

مگه دنبال دغدغه‌ی محیط زیست بودم؟

چی شد که رسیدم به اینجا؟

شبیه زن‌هایی شدم که نشستن سبزی پاک کنن و از هر دری حرف می‌زنن.

فکر می‌کنم از ذهن پریشونمه.

ذهنی که یه لحظه از کار نمی‌ایسته.

و این ذهن پریشونم، خودش یکی از دستاوردهای همون «اشرف» بودنه.

انقد دور و برم پر از بحرانه که دائم با خودم فکر می‌کنم:

مگه چی‌مون کم بود؟

مگه چشه که تو جنگل زندگی کنیم، برای هر وعده غذا بریم شکار،

شب کنار هم، زیر ستاره‌ها بخوابیم،

با یه برگ خودمونو بپوشونیم… یا شاید اصلاً نپوشونیم.

بهرحال، کدوم حیوونو دیدی که خودشو بپوشونه؟

اینم از اون مسخره‌بازی‌های تمدنه.

شاید اگه فقط گوشت می‌خوردیم، به ستاره‌ها نگاه می‌کردیم، بچه می‌آوردیم،

شرایطمون از الان بدتر نبود.

اما دستاوردهامون چی میشد پس؟

کشتارهای دسته‌جمعی، قحطی، طاعون، نکبت، استعمار، بدبختی…

و کشف جهانی که شاید خودش هم التماس می‌کرد هیچ‌وقت به دست هیچ اشرفی کشف نشه.

ولی شد.

کم زمینو نابود کردیم؟ حالا فکر سیاره‌های دیگه‌ان اساتید!

همین گهی که به زمین زدید، جمعش نکردید، حالا فکر گه تازه‌اید؟

یه جوری ریدیم که هستی فقط شاید با گرمایش بیشتر بتونه نابودمون کنه.

راه دیگه‌ای هم فعلاً به ذهنش نمی‌رسه.

سیل و زلزله و آتیش هم میاد، ولی انگار کارساز این بشرِ نوپای اشرف نیست.

نمیدونم رویا داشتن هم جزو «اشرف بودن» هست یا نه، ولی من این بخش از انسان بودن رو دوست دارم.

شاید موجودات دیگه هم داشته باشن، ولی چون آگاهی ندارم، این خاصیت رو فقط به خودمون نسبت میدم.

اینکه بتونی رویا داشته باشی و از جایی که ساختی فرار کنی، به نظرم بهترین بعد انسانی هست که من می‌شناسم.

رویاها هم آخرش می‌رسن به این که چیزایی که خودمون ساختیم رو دور بزنیم.

مثلاً رویای آزادی.

مگه اگه تو جنگل زندگی می‌کردیم، آزاد نبودیم؟

ولی حالا با تمدن، کاری کردیم که آزادی که روزگاری حتی براش تعریف نداشتیم ولی زندگی‌ش می‌کردیم، شده رویا.

یا رویای سرزمین‌های بدون جنگ.

تهش یه شکار می‌رفتیم، تهش یه هابیل قابیل رو می‌کشت.

ولی الان رویا داریم که این همه آدم با یه بمب چندصد تنی نمیرن،و با وقاحت با پروپاگاندا و دورچین «نبرد برای آزادی» تحویل‌مون ندهند.

کتاب‌های تاریخ رو که نگاه می‌کنی، هر وقت کشتی انگلیس به فتوحات جدید رسیده، برای شستن دست از هر چی زشتی بوده، انگ آزادی زده و به کشت و کشتار ادامه داده.

حالا اینکه اونا باور کردن برای آزادی ما رو می‌کشن، یه بحثه،

اینکه یه سری‌ها هم هستن که باورشون شده قراره اونا ما رو آزاد کنن، بحث دیگه‌ایه.

که دیگه قابل بحث نیست.

یا رویا داریم که همه با هم بریم بهشت، و هر کی نره باید به زور ببریمش.

آخه شما با همین زمین خدا ببین چه کردی، که حالا اصرار داری حتماً بری بهشت؟

بیابون رو بیابون‌تر کردی، خاک رو نا حاصلخیز، آب‌ها رو ویلان، زمین‌ها رو نابود.

حالا بری بهشت چه کار می‌کنی؟

چه گندی اینجا زدی که دلت می‌خواد بری بهشت که اونجا بزنی؟

حداقل اصرار داشته باش که بری جهنم، شاید اونجا کارآمدتر بودی.

به نظرم خشم مادر طبیعت از ما، خشم فراگیرتر از این حرفاست،

و سر صراط، یکی‌یکی ما رو پرت می‌کنه پایین.

مگه شوخی‌ست که این‌قدر اعصاب‌شو خرد کردیم؟

خوبیش اینه که نگاه فرد به فرد نداره، کلاً مشکل با موجودیت «انسان»ه،

و ممکنه تهش یه کمی بخواد تفکیک کنه مثلا قرن به قرن.

که با این وضعی که قرن حاضر داره، اوضاعمون زیاد هم برای مادر طبیعت خوب نیست،

و خشم از سر و روش می‌باره.

مادر طبیعتمحیط زیستجنگ
۱۰
۰
فرشته بهزاد
فرشته بهزاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید