فرشته بهزاد·۲۵ روز پیششب بود، بیابان بود و البته یک ماشین داغان بودشاخشمشاد! این لاستیک رو ببین چطوری داره توی جاده میره. حتی سرعت این لاستیک تنها هم از ما بیشتره! هار هار هار!
فرشته بهزاد·۲ ماه پیشالگوهای تحمیلیباید بیفتوا زندگی کرد. بیرهبر. بیمجتهد. بینیاز از هر کسی که بخواهد برایم رنگ و بوی بتراشد.
فرشته بهزاد·۲ ماه پیشروزی دیگر، پاییز دیگرقدمهایم مرا به سوی کار میبرند، اما ذهنم همچنان در کوچههای کودکی پرسه میزند.
فرشته بهزاد·۲ ماه پیشکاش تو فقط ما را در تاریخ بخوانیالهی که تو در عمرت هرگز روزگارِ ما را تجربه نکنی و فقط در کتابهای تاریخی بخوانی که چه بر سر قومی پر از شور زندگی آمد.
فرشته بهزاد·۳ ماه پیشسقوطنمیدانم بگویم از گرفتار شدن در این سقوط خوشحالم یا ناراحت. آغاز پر از درد و ترسِ از دست دادن هاست، اما وقتی نخستین لغزشها رخ میدهد و…
فرشته بهزاد·۳ ماه پیشدلم کمی آبادی میخواهددیگر نه چیزی مرا خوشحال میکند و نه حتی غمگین. تنها دلم امید میخواهد؛ امیدی از جنس ظهور، نویدی عالم گیر. دلم کمی رویا میخواهد.
فرشته بهزاد·۴ ماه پیشروز + مرگ + یمیخواهم برخیزم، بجنگم، بتازم و بنازم. نمیخواهم بنشینم و گذر عمر را ببینم.
فرشته بهزاددرکاریزما·۴ ماه پیشمحال من، بمان...محال بودنت مرا به رویا میبرد؛ چه رویای شیرینی… من باشم و تو باشی و زمان، در کنار ما، بیهیچ چارهای جز نظاره.
فرشته بهزاد·۵ ماه پیشتو بخوان مرا...امروز تقریباً یکی دو ماهی گذشته از زمانی که تصمیم گرفتم بنویسم و منتشر کنم. در این مدت اتفاقاتی افتاد که وقفههای طولانی بین نوشتههام اندا…