زمان ۱۷ تیر۱۴۰۴

سرم داره سوت میکشه. ترکشهای این جنگ ۱۲ یا شاید ۱۳ روزه کی قراره تموم بشه؟ از روز آتشبس، هر لحظه با ترس و اضطراب از حمله بعدی زندگی کردیم. هر شب با دلهره به خواب رفتیم و رأس ساعت ۳ صبح، انگار یه نیروی ناشناخته ما رو از خواب میپراند. بعد از اینکه مطمئن میشدیم خبری نیست، دوباره به زور به خواب میرفتیم.
از فردای آتشبس که به تهران برگشتم، اخبار کشتهشدهها و ویدیوهای منتشرنشده لحظههای وحشتناک تمومی نداره. آدمایی از دست رفتن که باهاشون کار کرده بودم، یا از طریق دوست و آشنا میشناختمشون. غریبه نبودن. نمیفهمم اینایی که میگن «اسرائیل فقط سپاهیها رو میزنه» چی تو سرشونه. این آدما، این زندگیها، غریبه نبودن.
از شنبه، روزی که قرار بود همه با شادی و آرامش به کارشون برگردن، یه برگ تازه از زخمهای جنگ رو شد: تعدیل نیرو. هر جا رو نگاه میکردی، یکی داشت اخراج میشد. انگار موج بمبهای پرتابشده، مثل هیروشیما، همهچیز رو نابود کرد؛ نه فقط شهر، که کل کشور. تو پروفایلهای کاری دوستانم به ندرت میشد سایه سبز رنگ open to work رو ندید.
پر از اضطرابم برای فردایی که نمیدونم قراره چطور بگذره. روزهایی که هیچوقت براشون برنامهریزی نکرده بودم. تقویم اول سال رو که نگاه میکنم، هیچکدوم از هدفهام زندگی پس از جنگ، بیکاری و تورم نبود. از وقتی یادم میاد، برای زندگی کردن جنگیدم. از روزهایی جان سالم به در بردم که اقوامم منتظر مرگم بودن، اما بلند شدم، ناامید نشدم و ادامه دادم. ولی حالا دیگه از این جنگ مداوم خستهم. انگار تو این عالم فقط منم که هر بار میبرنم تو رینگ مسابقه.
این روزها توان مبارزه از دستام رفته. نمیدونم به خاطر گذر زمانه یا تعداد زیاد مسابقههایی که توشون بودم. روحیهم رو باختم. مشکل اینجاست که تو هیچ جنگی هم پیروز نشدم. هر بار شکست خوردم، اما باز ادامه دادم. این چه لیگیه که شکستخوردهها رو میبرن مرحله بعد؟ چرا اونایی که برنده شدن رو جلو نمیبرن؟ انگار ضعیف کشی یکی از اسما فراموش شده است.
دیگه یارای جنگیدن ندارم. دلم یه زندگی ساده و آروم میخواد، بدون این همه تلاطم. یه بار گفتیم از چالش لذت میبریم، انگار تو همون لحظه سیو شدیم و حالا هر فصل با چالشهای هیجانانگیزتر میگذره. خدایا، چند صفحه خالی تو زندگیم بنداز! این همه چالش رو از کجا میاری و تو زندگی من تلپی پرت میکنی؟
حالا به روزهایی رسیدیم که باید روی همه باورها خط بکشیم و فقط برای بقا بجنگیم. قانون «نخوری، میخورنت» رو خوب بلدم، ولی دوستش ندارم. دلم نمیخواد بازیش کنم، اما انگار چارهای نیست و باید تو این رینگ هم بازی کنم.
میگن پایان شب سیه سپیده. امیدوارم این حداقل درست باشه و از این کابوس، از این رینگ بقا، بالاخره بیرون بیایم. این روزها انگار داریم به فطرتهای ذاتیمون نزدیکتر میشیم. اداها و ژستهای امروزی دارن تو پستوها پنهان میشن و آدما با فطرت خامشون به رینگ میان. چه صحنه ترسناکی! چه بیرحمیهایی که قراره ببینیم، چه لگدهایی که تو صورتها جا خوش میکنه. حتی قبل از این کابوس، وقتی نقابها سر جاشون بود، چیزهایی میدیدم که از انسانیت دور بود. وای به روزی که نقابها کامل برداشته بشه.
کاش فردا صبح یکی این کشور رو از خواب بیدار کنه. ما دیگه توانش رو نداریم. دلم میخواد گریه کنم، ولی نیاز به قوی بودن و قوی موندن اجازه نمیده حتی یه قطره اشک بریزم. از روزهایی که برای هیچ زندگی میکردیم، تنزل کردیم به روزهایی که برای هیچ باید بجنگیم. انگار از دوردستها تلنگری میاد که میگه: «همون روزایی که قدرشون رو ندونستی، حالا به زور باید بجنگی تا بفهمی چی بودن.»
لعنت به هر چی ناشکریه. لعنت به هر چی زشت بود و زشتتر شد. لعنت به روزگار سگی که سگی تر شد. لعنت به شبی که تاریکتر شد. لعنت به صبحی که هیچ طلوعی توش نیست. لعنت به این توازن نامتوازن که بهش افتخار میکنن. گرفتار واژه ها و افتخاراتی از روزگار شدیم که بیشتر حس شوخ طبعی روزگار رو می رسونه تا قانون و عدالت و مساوات و سایر موارد
نمیدونم اینا رو برای کی نوشتم. نمیدونم اصلاً چی نوشتم. نمیدونم کسی این رو میخونه یا نه. فقط میدونم اینا از ذهنی اومد که دیگه تاب این جنگ و آشوب رو نداره.
انگاضعیفکشی یه قانون نانوشتهست که از قلم افتاده.