در دلم آشوب هاست نه به فراغ دوری از جسم بلکه بالاتر
میزند بیرون گاهی تجمع اشک در چشمانم و دور میشوم تا کسی با این حال و احوالات من، رو در رو نشود
در تنهایی خود می بالم میتوانم زار بزنم، پا بکوبم،و فریادم خراشی در آسمان ایجاد کند
رگ این چشم ها بیرون زده و من دیگر آهی ندارم
به چه کس گویم اگر درک کند و بفهمد بر پر و بالش خواهم پیچید
آدمیزاد میداند و امان از نمیدانم هایی که بر زبان می آید ، انگار خنجری بر پهلویت فرو کرده اند و دورش نمک میپاشند گویی از ان خنجر خونی هم رضایت ندارند تا زمانی که زجرت را نشنوند بیخیال که چه گویم به کل کر میشوند
[خودم] خودم را میداند اما دلم برایش میسوزد تا کی میخواهد منِ همیشه نژند را تحمل کند لابد میگوید این بنی بشر عقل ندارد
شاید هم مغز تحویل داده و گوجه فرنگی جایگزین کرده