ویرگول
ورودثبت نام
Roghayeh
Roghayehنوشتن اما! تقدیرِ دست های بی رمقِ ما بود....
Roghayeh
Roghayeh
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

امان از نمی‌دانم ها

در دلم آشوب هاست نه به فراغ دوری از جسم بلکه بالاتر

میزند بیرون گاهی تجمع اشک در چشمانم و دور میشوم تا کسی با این حال و احوالات من، رو در رو نشود

در تنهایی خود می بالم میتوانم زار بزنم، پا بکوبم،و فریادم خراشی در آسمان ایجاد کند

رگ این چشم ها بیرون زده و من دیگر آهی ندارم

به چه کس گویم اگر درک کند و بفهمد بر پر و بالش خواهم پیچید

آدمیزاد میداند و امان از نمی‌دانم هایی که بر زبان می آید ، انگار خنجری بر پهلویت فرو کرده اند و دورش نمک میپاشند گویی از ان خنجر خونی هم رضایت ندارند تا زمانی که زجرت را نشنوند بیخیال که چه گویم به کل کر میشوند

[خودم] خودم را میداند اما دلم برایش میسوزد تا کی میخواهد منِ همیشه نژند را تحمل کند لابد میگوید این بنی بشر عقل ندارد

شاید هم مغز تحویل داده و گوجه فرنگی جایگزین کرده

۷
۳
Roghayeh
Roghayeh
نوشتن اما! تقدیرِ دست های بی رمقِ ما بود....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید