
.
عدس
سر یکی از کلاسهایم، طلبهای داشتم که خیلی توجهم را به خودش جلب کرده بود. هروقت بحثی در کلاس راه میافتاد و طلاب کلاس را روی سرشان میگذاشتند؛ میدیدم که آن طلبهی مذکور هم خیلی پرشور بحث میکرد و وقتی بالاخره کلاس را آرام میکردم؛ آن طلبه یکدفعه خاموش میشد. نه یک بار نه دوبار، صد بار تکرار شد و من خیلی دلم میخواست بفهمم که آن طلبه توی بحثها چه میگفت و چرا دیگر نظرش را مطرح نمیکرد. بالاخره یک روز با بچههای کلاس هماهنگ کردم که وقتی من علامت دادم همهشان یکهو ساکت شوند.
آن روز هم مثل روزهای دیگر بحث و همهمه در کلاس راه افتاد. یکم که صداها بالا رفت آن طلبه هم شروع کرد با آب و تاب چیزی گفتن. در موقعیت مناسب با دستم علامت دادم. همه ساکت شدند و فقط یک صدا کلاس را پرکرد...
« عدس... عدس... عدس... عدسسس....»
میخواستم یک چیزی بهش بگویم ولی خنده اجازه نمیداد.
#روایت_نویسی
.