ویرگول
ورودثبت نام
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

عید‌دیدنی

.
عید‌دیدنی

همیشه از عید‌دیدنی متنفر بودم.‌ جاهایی که باید می‌رفتیم یکی دوتا نبود. یادم می‌آید یک سال ساعت هفت صبح عید‌دیدنی را شروع کردیم و ساعت دو بالاخره خانواده را مجبور کردم که برگردیم. وارد شدنمان به روستای پدری با خودمان و خارج شدنمان با خدا بود. همان بدو ورود به قبرستان می‌رفتیم تا سال نو را به رفتگان تبریک بگوییم. شاید هم پدر و مادرم هر سال من را به آن‌جا می‌‌بردند که گربه را دم حجله بکشند. که اگر یک بار دیگر غر بزنم جایم آنجاست.
الحق و الانصاف هم من خیلی غرغر می‌کردم ولی خداوکیلی هشت ساعت عید‌دیدنی بدون استراحت، طاقت فرسا بود. ماچ‌های آبدار خانم‌های پیر و ماچ‌های تیغ دار مرد‌های فامیل روی اعصاب بود. خیلی وقت‌ها آخر عید‌دیدنی معلوم می‌شد آن وسط ‌ها با ده دوازده تا نامحرم هم روبوسی کردیم. اگر از قصد می‌خواستیم آن کار را بکنیم آمار کم تر می‌شد. مرحله‌ی روی اعصاب بعدی، صحبت‌های عید‌دیدنی بود. پانزده بیست جا می‌رفتیم که همه‌شان درمورد نمره و نحوه‌ی کار کردن ما در خانه کنجکاو بودند. کنجکاویشان هم برای ما نان و آبی نداشت. هیچکدام پسر نداشتند که بیایند من را بگیرند ببرند.
فقط می‌خواستند شر درست کنند. مادر ما هم که سرش درد می‌کرد برای این جور حرف‌ها...
« آره خوااااهرر، این سعیده که ریاضیش بده مثل سحر درسش خوب نیست. تن به کار هم نمی‌ده. صبح تا شب هم میخوره می‌خوابه.
این سحر هم درسش خوبه نخبه‌ست ولی یه چیز رو صدبار باید بهش بگی تا انجام بده. خیلی کنده.»
آخر هر عید‌دیدنی هم دعوا می‌شد و مادر شیرش را حراممان می‌کرد. سحر بعد از این مرحله کلی غصه می‌خورد ولی من چون شیرخشکی بودم؛ فقط پدر می‌توانست شیر را حرامم کند.
از هر ده خانه یک نفر که می‌خواست به ما عیدی بدهد؛ مادر عین پلنگ عیدی را از دستم می‌گرفت تا مراحل تعارف را اجرا کند.
« نه توروخدا این کارا چیه؟ عیدی نمی‌خواد که . لازم نبود ای بابااا....»
بعد هم به من می‌گفت:« تشکر کن دیگه عه.»
« بگذار کف دستم با اسکناس تماس پیدا کنه. چشمممم.»
من دیدم این طوری نمی‌شود تحمل کرد؛ تصمیم گرفتم سال بعد در مقابل خانواده بایستم و به روستا نروم. وقتی مطرحش کردم؛ نزدیک بود پدرم همه چیز را به من حرام کند که چرا نمی‌خواستم برای دیدن اقوام بروم.
بالاخره پدر کوتاه آمد و بعد از هشت ساعت عید‌دیدنی وقتی برگشتند می‌شد شادی و نشاط را در چشم اعضای خانواده و مخصوصاً پدرم دید.
« خیلی خوب بود. سعیده جان دیگه نمی‌خواد بیای عید‌دیدنی.»
الان هست سالی می‌شود که فامیل فکر می‌کنند من مرده‌ام.

#روایت_نویسی
.

فلاکتروایت
۶
۰
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
ورق کاهی ( سعیده مظفری )
هیچ‌کاره، علاقه‌مند به نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید