
.
اولین اربعین(۲)
به هرحال من چشمم به ادامهی سفر آب نمیخورد ولی به اصرار همسرم رفتیم یک گوشه تا بخوابیم. در واقع من با آن همه اضطراب و خستگی، میرفتم تا کپهی مرگم را بگذارم. مسئله این بود که کجا؟
با وجود سایهبان و آبپاش و پنکههای سقفی، بازهم هوا گرم بود و دم خفه کنندهای داشت. کلی آدم توی همدیگر خوابیده بودند و معلوم بود که به سختی محرم و نامحرم را رعایت کردهاند. بالاخره روی موکت جایی پیدا کردیم و کنار هم ولو شدیم. نمیدانم چقدر خوابیدم. با صدای شوهرم بیدار شدم.
« بلند شو مرز باز شده. تا دوباره نبستنش، زودتر بریم.»
اینبار فقط خوشحال شدم که قسمتم شد جلوتر برویم. هرچند که همچنان که من به عراق برسم.
بعد از خود چپانیهای پیاپی، بالاخره نوبت من شد تا پاسپورتی را که صدهزار بار از بلندگو اعلام کرده بودند:« زوار گرامی، خواهران و برادران، لطفاً پاسپورتاتون رو بگیرین دستتون. ازدحام زیاده.»
نشان مامور ایرانی بدهم.
بلافاصله بعد از هر گذری، یک گوشه میایستادم تا شوهرم مرا گم نکند. گوشی موبایلم از این شارژ خالی کنهای اینترنت ندار بود. در واقع از اولین گونههای گوشیهای لمسی بود. رفتیم و رفتیم. اندازهی تمام نشستنهای عمرم راه رفتیم. به خودم آمدم و دیدم که ماموری که دارد برا بار چندم پاسپورتم را چک میکند، عربی حرف میزند. اینطور شد که من پایم به خاک عراق رسید. آنقدر خسته و داغان بودم که حوصلهی تحمل استرس را نداشتم. فقط بیخیال شدم. احتمالا برای همین هم آن عراقی بندهی خدا، زود چهرهام را با عکس پاسپورت مطابقت داد. هر دو جا، صورتم درست مثل قاتلهای جانی شده بود. مثل زامبی به مسیر ادامه دادیم تا رسیدیم به پارکینگ ماشینها. مرحلهی بعدی پیدا کردن یک رانندهی منصف بود که نخواهد کرایهی دیناری را توی پاچه مان کند.
همهی ماشینها یا پر بودند یا میرفتند کربلا. اصلا کار به چک و چانه نمیکشید.
ادامه دارد...
#ورق_روایت
#اربعین
#ورق_کاهی
آدرس ایتا: https://eitaa.com/saidehnote
آدرس بله: @varaghkahi
✨🌿
https://vrgl.ir/lEJAQ