
.
از شوخیهای رایج مادرم این بود که وقتی بچههای فامیل دنبال مادرشان میگشتند؛ زل میزد به چشمشان و میگفت:« متاسفم عزیزم مادرت مرده.»
هرچه بچهها انکار میکردند مادرم مصرانه میگفت که نه مادرت مرده و من خیلی از این حرکتش راضی بودم. منتها فکرش را نمیکردم که از این بلاها سر من که بچهاش بودم بیاورد.
شش_ هفت سالم بود که خبر زن هلندیای که به قرآن توهین کرده و به صورت میمون مسخ شده بود؛ توی اینترنت پر شد. نمیدانم چه فعل و انفعالات پیچیدهای در ذهن مادرم رخ داد که شروع کرد به تعریف ماجرای آن زن و نشان دادن عکسش.
( خب عکس رو نشون نمیدادی مادر من)
تا چند دقیقه زبانبند شدم و فقط گریه میکردم. نزدیک بود از ترس تشنج کنم که مادرم دوباره مرا به اتاق فراخواند.
« از اونی که بهت گفتم ترسیدی؟ نگران نباش دیگه. ببخشید اصلا.»
(نه خواهش میکنم. این حرفا چیه. )
همان موقع که مادرم عذرخواهی کرد دوباره زبانم باز شد. انگار خیالم راحت شده بود. ولی بعد از آن روز تا سه چهار سال از کنار قرآن رد میشدم از آن عذرخواهی میکردم.
« توروخدا من رو میمون نکن. به خدا دستم بهت خورد.»
می ترسیدم باز کنم بخوانمش و در عین حال خوف داشتم که نکند به خاطر اینکه نمیخواندمش؛ مرا سگی چیزی کند.
.