به نام دوست
حقیقتش نمیدونم به عنوان اولین یادداشت، چی بنویسم. ولی می نویسم. که نوشتن دل آدمو خالی می کنه، جون میده، احساس می کنی که کسی هست که حرفاتو بشنوه، حتی اگه فقط کاغذ باشه.
یکی از سخت ترین سال های زندگیمو شروع کردم. اولای عید، اتفاق بدی برام افتاد که باعث شد امیدم از بین بره
بعدش یه بیماری سخت گرفتم که معده درد شدید و افسردگی از عوارضش بود.
حالم به شدت وخیم بود، هی با خودم می گفتم یه دختر 17ساله چرا باید قرص اعصاب بخوره؟
هنوزم یادآوریشون دردناکه.
بعدش با یکسری دوستانم روابطم سست تر شد و...الی آخر.
بحران های درونی م که بماند.
ولی...
مهم ترین درسی که گرفتم، این بود که
تا زمانی که احساس هویت و احساس تعلق به چیزی،کسی یا جایی رو داشته باشی، هیچ مشکلی نمی تونه تورو منصرف کنه. یه چیز که باعث شد بد زمین بخورم فارق از این بیماری سخت، گم کردن هویتم بود. نمیدونستم به کی یا چی یا کجا تعلق دارم. انگار یکی با پتک کوبیده بود تو مغزم و مشاعرم رو از دست داده بودم. هی فکر می کردم که کجام، کیم،اومدم چیکار کنم، اگه نباشم مگه اتفاقی میوفته؟کاش خودکشی می کردم و....
ولی راه افتادم دنبال احساس هویتم.
مطالعه...تحقیق...پژوهش...تلاش برای خودشناسی....
امیدوارم موفق بشم. و برای همه، این آرزو رو دارم