علی بهاری
علی بهاری
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

حکایت «به غلامی بپذیرید» در کتاب باغچه

«بعدی» شخصیتی است که در زمانه پسرعمویش سعدی زندگی می‌کرده است. او در واکنش به کتاب پسرعمویش، «گلستان» کتابی می‌نگارد و نام آن را «باغچه» می‌نامد.

باغچه بعدی تا سال‌ها ناشناخته بوده و به تازگی نسخه‌هایی از آن پیدا شده است. این کتاب به طرز عجیبی به مباحث مورد ابتلای جامعه ما پرداخته و برای مردم ما قابل استفاده است.

باغچه بعدی، پر از طنز و شیرین‌سخنی است. یکی از این حکایات به نام «به غلامی بپذیرید» را با هم می‌خوانیم:


شبی در منزل نشسته و به وضعیت آشفته سوق مسلمین می‌اندیشیدم که ناگهان زوجه فریاد زد: «بعدی جان! خواهرم امروز مرا در بازار دید و گفت امشب برای خواستگاری دخترمان می‌آیند»

دود از کله‌ام برخاست چونان که از بنادر حیفا در قرون آتیه اما به روی خویش نیاوردم و تصمیم گرفتم آداب مهمان‌نوازی به جای آورم.

ساعتی گذشت و آماده آمدن میهمانان بودیم که دخترم را کنار کشیدم تا او را پندی گویم. تکه‌ای چوب دستش دادم و گفتم: «بشکن» به سهولت شکست. شکسته‌ها را روی هم گذاشتم و گفتم: «دوباره بشکن» دوباره شکست. خواستم همین کار را تکرار کنم که دختر، بی‌حوصله گفت: «پدر آن چه می‌خواهید بگویید مربوط به اتحاد پسران است نه ازدواج دختران».

آمدم وضعیت حادث‌ را جمع کنم که ناگاه زوجه با دو استکان چای سررسید و گفت: «به‌به! پدر و دختر چه نیک خلوت کرده‌اید» من نیز بلافاصله در پاسخ گفتم: «این دیالوگ، از آن ثریا قاسمی است که در قرون آتی خواهد گفت. شما چایت را بیاور»

در همین هنگام ضیوف خودخوانده دق الباب کردند. باب گشودیم و مهیای پذیرایی شدیم. پسر باجناق، قبایی پوشیده بود شکلاتی که پرواضح بود غصبی است.

بی‌‌تمهید رفتیم سراغ اصل مطلب. باجناق گفت: «شیخ بعدی در مرام شما مهریه چقدر باشد؟» گفتمش: «در مرام ما اول پسر و دختر با هم اختلاط می‌کنند. پس از توافق، سخن از مهریه می‌رانیم. در این دربار چه یادتان می‌دهند؟»

لبخندی زد که سپیدی دندان‌هایش را به رخ بکشد و گفت: «البته آن جا که چیز یاد می‌دهند مکتب است ولی حق با شماست. بهتر است این دو قُمری بالغ با هم خلوت کنند» البته مرادش قناری عاشق بود.

حقیر اجازه ندادم و گفتم: «ابتدا ببینیم آقازاده به چه صنعتی مشغول‌اند؟» پسر که تا پیش از آن تکه پرتقالی در دهان گذاشته بود به بزرگی پیراشکی مخصوص بصره مضطرب شد و به ناگاه گفت: «من؟ پسر حاجی‌ام دیگه»

گفتمش: «پسر جان اینجا مکتب و مدرس نیست که هم‌درسانت به خاطر شغل پدر پاچه‌ات بخارند و به دوستی با تو ببالند. شانه‌هایت تاب سنگینی مسئولیت دارد در این روزگار پرهیاهو؟»

پاسخ داد: «آری جناب بعدی. باشگاه میرم. شونه‌هام قویه. هالتر می‌زنم به کلفتی گردن شما».

دیدم بی‌شعور است و بحث بی‌فایده. گفتم: «بگذریم. هدفت در این دنیا چیست؟» گفت: «می‌خواهم مهاجرت کنم. سقف بصره برای حقیر کوتاه است. می‌خواهم بروم شام. آنجا به جوانان مستعدی چون من بها می‌دهند» استعداد را چنان به ابتذال کشاند که حاکم بصره، مدیریت را.

در مدتی که پسر افاضه می‌فرمود پدر زیر لب می‌گفت: «مرحبا پسرم. افتخار خاندانی» که البته بیشتر ابتذال طایفه بود. خواهر زوجه که هنرنمایی شوی و پسرش را نظاره‌گر بود استکان چایش را سرکشید و گفت: «آفرین به عروس با ذکاوتم ولی حقیر شیر داغ می‌خورم. شیر داغم دهید»

پاسخ دادم: «شما چای‌تان را بنوشید. شیر داغ را هم در کنارش ادامه دهید» متوجه عمق فطانتم نشد. تا دخترم گاو را بدوشد و افاضه سر کار خانم را برآورده سازد سوال بعدی را مطرح کردم: «آقازاده مرکب دارند؟»

پسرک تکه سیب را چون سنگی که سوی جمره پرتاب می‌کنند سمت حلقش انداخت و گفت: «آری اشتر عراقی دارم و می‌خواهم برای اسب ترکمن ثبت نام کنم. می‌دانید که من بمیرم هم خر بصری سوار نمی‌شوم»

پاسخش دادم: «افتضاح مرکب ملی، شهره عام و خاص است. حقیر نیز چند سال داشتم. جفتک می‌انداخت و پشکل‌ریزی داشت. دیفرانسُم عقب بود ولی از جلو فرمان می‌خورد. آخر سر فروختم اما این نباید بهانه‌ای برای تمسخر باشد. شامیان منتظرند ما سخنی بگوییم و آنان بتازند»

این را که گفتم پسرک از جای برخاست و رو به والدین خویش گفت: «طبقه اینان پایین‌تر از ماست. نه مکنت اقتصادی دارند و نه ذکاوت سیاسی. وفاق با اینان عین نفاق است. برویم» این را گفت و از خانه بیرون رفت.

من نیز ترجیح دادم دخترم همان هنر فنگ‌شویی را ادامه دهد تا این که با جهال زیر یک سقف برود و خِنگ‌شویی کند.


همین حکایت در سایت دفتر طنز حوزه هنری: http://dtnz.ir/?p=323063

گلستان سعدیطنزسعدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید