«بعدی» شخصیتی است که در زمانه پسرعمویش سعدی زندگی میکرده است. او در واکنش به کتاب پسرعمویش، «گلستان» کتابی مینگارد و نام آن را «باغچه» مینامد.
باغچه بعدی تا سالها ناشناخته بوده و به تازگی نسخههایی از آن پیدا شده است. این کتاب به طرز عجیبی به مباحث مورد ابتلای جامعه ما پرداخته و برای مردم ما قابل استفاده است.
باغچه بعدی، پر از طنز و شیرینسخنی است. یکی از این حکایات به نام «جوان گرایی» را با هم میخوانیم:
صبیّه حقیر به تازگی در کلاس طراحی چینش منزل شرکت جسته و حظ وافر برده است. زین روی تصمیم گرفت سرا را سقف بشکافد و طرحی نو بیندازد و بنیاد جیب والد بیچاره براندازد.
ما نیز که زمینخورده جوان گرایی و اعتماد به شبابیم بر آن شدیم تا از در حمایت وارد گردیم و مانعی برایش نتراشیم. تصمیم گرفت از ابتدای منزل بیاغازد.
زین روی گفت: «به نظرم جای اشتر نامناسب است. باید از حیاط به داخل اتاق ببریمش و در کنار مطبخ به ستون ببندیمش. این گونه اگر کنیم موج انرژی مثبت میستانیم و مفرح میشویم»
من که از این پیشنهاد محیرالعقول، متحیر شده بودم به او گفتم: «آن وقت بوی گند پشکل اشتر را چه میکنی؟» بیدرنگ پاسخ داد: «برای آن هم تدبیری اندیشیدهام. چند بطری عطر از میرزا احمد عطار میخریم و در جایجای هال میافشانیم تا رافع بوی اشتر باشد» زیر لب ذکر گفتم و کظم غیظ کردم.
گفتمش: «خب دیگر چه خواهی کرد؟» با اعتماد به نفسی که نظیرش را فقط در درباریان بصره دیدهام پاسخ داد: «کوزههای آب را بر بام میگذارم …» وسط سخنش پریدم و گفتم: «که گربهها از آن به عنوان مستراح عمومی استفاده کنند»
آهی عمیق کشید و گفت: «عه پدر شما همیشه با فنگشویی مخالفت میکنید. احساس پاک میخواهید یا نه؟». فریاد کشیدم: «آخر احساس پاک با آب نجس به چه دردم میخورد دختر؟ جمع کن این بساط را»
وقتی دیدم این مسئله به علقه پدر و دختریمان دارد اضرار میرساند تصمیم گرفتم مسئله را در سطح عمیقتری پی بگیرم.
نشانی مکتب فنگشویی را ستاندم تا سر وقت استادشان بروم. پرسانپرسان، او را یافتم. دق الباب کردم و وارد شدم. کاملمردی بود با سیبیلی بلند و نوکتیز؛ طوری که میشد دو طرفش کفه ترازوی دادگستری بگذاری و حکم کنی به عدالت میان خلق الله.
چهارزانو بنشسته و دو دستش را بر سر دو زانو گذاشته و دو انگشت میانی هر دست را به هم چسبانده و شست را میانشان قرار داده و کف پاها نیز روی هم افتاده بود. روبرویش سطل مزبله بود با رایحهای که فاضلاب سنتی بصره پیش آن اودکلن فرانسوی مینمود.
پشت سرش یک گربه مشکی مریض با ریسمان به ستون بسته بود و سمت راست و چپش نیز دو کرسی شکسته. پلکها روی هم گذاشته و وقعی به من نمینهاد.
برای آن که توجهش جلب شود گلویی صاف کردم. باز توجهی نکرد. به ناچار لگدی به زیر سطل زدم و محتوایش پاشید به تصویر پیرمردی با محاسن زیاد که به دیوار آویزان بود. چون سطل زبالهای که بپاشد به تصویر پیرمردی با محاسن زیاد که به دیوار آویزان باشد.
سگسیبیل غضبناک شد و فریاد کشید: «چه میکنی مردک؟ آن عطر باید محبوس باشد به آن سطل» گفتم: «آن چه شما عطر خوانید در آلودستان هند هم آلودگی است چه رسد به نظیفکده بصره. اگر بساطت را جمع نکنی و رخت مرام فنگشویی از بصره نبندی دودمانتان را به باد میدهم. چنان که مفسدان اقتصادی را پیش از تو»
پوزخندی زد و گفت: «همین است که اکنون دربار نظیف و سالم است» گفتم: «آن دیگر به تو مربوط نیست. من آشنا دارم. دو سوته حُکمت اومده … چیز یعنی به استعجال در بند خواهی بود» تهدید حقیر اثر کرد و از آن دیار رفت و مدرسهاش نیز ببست.
بعدها فهمیدم پدرش استاد فن موفقیت و کامیابی بوده و پسر بیبهره از فضل پدر، شیادی پیشه کرده بود. گویا پدر به جوانیاش امید بسته بود غافل از آن که او «عادل» نیست و البته از «مدار» هم خارج است. ما نیز تصمیم گرفتیم زین پس، پیش از اعتماد به جوانانمان به خوبی تعلیمشان دهیم.
همین حکایت در سایت دفتر طنز حوزه هنری: http://dtnz.ir/?p=322663