ویرگول
ورودثبت نام
سما جیرودی
سما جیرودی
خواندن ۸ دقیقه·۴ ماه پیش

سرکوب

یکی از شنبه ­های دو سال پیش همه چیز بین من و حسام تموم شد. همه چیز رفت تا به گرد فراموشی سپرده شه، اما غافل از ذره­ای گرد بعد از دو سال. وقتی دست­های لرزانم خودکار رو می­فشردند تا امضای آخر رو بزنم هم مطمئن نبودم. اصولا هیچ وقت برای هیچ کاری مطمئن نیستم. از مردد بودن برای انتخاب لباس بین دو رنگ گرفته تا انتخاب بین موندن و رفتن، حتی وقتی فقط امضای آخر مونده باشه. توی هفت سال زندگی هم همیشه حرف از رفتن بود و نمی­رفتم. کل هفت سال یا حداقل سه سال آخر و می­دونستم که باید برم. اما به جای رفتن، موندم. یه جایی توی ذهنم فکر می­کردم شاید درست شه. اما غیر از اون یه جا، همه جای مغزم می­گفتند قرار نیست چیزی درست شه. نمی­دونم منتظر بودم رضایت کامل مغزمو بدست بیارم یا دنبال بهونه بودم. اما زمان قرار نبود به خاطر دست و پا زدن­های من کندتر بگذره. با سرعت هر چه تمام­تر گذشت و حالا در 37 سالگی زنی هستم در آستانه­ی میانسالی و مطلقه. گاهی در بیست سالگی احساس پیری می­کردم، اما حالا چه احساسی باید داشته باشم، نمی­دونم. همیشه توی هر سنی که بودم آرزو می­کردم، کاش چند سال پیش بود و جوان­تر بودم. نمی­دونم چرا هر دفعه فکر می­کردم اگر چند سال پیش بود همه چیز بهتر می­شد، اما برای سال­های بعدیم برنامه­ای نداشتم. حسام اما برای همه چیز برنامه داشت به جز زندگی کردن با من. دوست داشت زندگی کنیم اما برنامه­ای برای چه جوری زندگی کردنمون نداشت. انگار اینکه فقط با هم باشیم کافی بود. حتی وقتی فرسنگ­ها از هم فاصله گرفتیم هم حسام می­خواست که باشیم. منم می­خواستم بمونم اما نه اونجوری. مشکل اونجا بود که اگر می­خواستم بمونم باید همونجوری می­موندم. هیچ چیزی قرار نبود تغییر کنه، باید یک بار هم که شده با خودم صادق می­بودم. زندگیه همونجوری، خوردم کرده بود، دورم کرده بود از هر آنچه زمانی بودم و غریبه و مچاله شده رهایم کرده بود. من تو اون زندگی مچاله شده بودم و نمی­خواستم مثل یه تفاله روی زندگیم شناور باشم. الان شناور نیستم اما بدجوری ته نشین شدم. جوری که با هر هم زدنی هم از جام تکون نمی­خورم. اصلا چه جوری باید تکون بخورم. حسام نذاشت تکون بخورم، به قول خودش می­ترسید از دستم بده. اما نفهمید همون موقع داشت از دستم می­داد. من و از خودم گرفت، اما نتونست مال خودش کنه. شب آخر قبل از امضا برف می­اومد. با حسام رفتیم بیرون. دستم و گرفت و گذاشت تو جیبش. یاد اوایل رابطمون افتادم که چقدر از این کارش خوشم می­اومد. قند تو دلم آب می­شد و دستمو بیشتر تو دستش فشار می­دادم. شب آخرم از این کارش خوشم اومد، اما دیگه قند تو دلم آب نشد و دستامو تو دستش فشار ندادم. رفتیم تو یه کافه و رو به روی هم نشستیم. نگام کرد و گفت: بیا بیخیال همه چیز شو و از خر شیطون بیا پایین. این جمله­اش بارها و بارها تو هفت سالی که با هم بودیم تکرار شده بود، اما فقط تکرار می­شد. انگار بعد از هر دعوا و مچاله کردن من کوک می­شد و جمله­های تکراری و پشت سر هم می­ریخت بیرون. چقدر دیر فهمیدم با گفتن این جمله­ها مسئولیتی احساس نمی­کنه. امیدی که به من می­داد، مسئولیتی براش نداشت. نقشه­هایی که با حرفاش برای خودم و زندگیم می­کشیدم مهم نبود. مهم گذشتن از اون لحظه و کنار هم موندن بود. اون شب تو کافه فقط نگاش کردم و چشمهای میشی رنگش و تو ذهنم حک کردم. همون چشمایی که اولین بار از پشت بوفه­ی دانشگاه بهم زل زده بودن و دیگه ولم نکردن. نه قدش بلند بود، نه خوشتیپ بود و نه حتی مو داشت. اما خوب حرف می­زد، انقدر خوب که هیچ وقت به ذهنم خطور نکرد ظاهرش اصلا اون چیزی نیست که همیشه می­خواستم. حتی وقتی می­دونستم عملی پشت حرفاش نیست. چه خوب می­شد اگه حداقل به یک سوم حرفاش عمل می­کرد. اون وقت می­تونستم حسابی به همونا چنگ بزنم و شاید هم تا آخرش می­موندم. حتی وقتی دو سال بعد از ازدواجمون حلقمون و بهش دادم که بفروشه هم بهش امید داشتم. به این که گفته بود تا چند ماهه دیگه بهترش و برات می­خرم امید داشتم. نمی­دونم چه جوری به کسی که نه کار داشت و نه حتی جدی بهش فکر می­کرد، اما فقط خوب حرف می­زد، امیدوار بودم. قبل از اینکه انگشتر بهتری برام بخره هم النگوهامو فروخت. البته که هیچ وقت انگشتر بهتری هم نخرید. هر سال قرار بود زندگیمون تغییر کنه، اما فرسودگی من تنها تغییری بود که ایجاد می­شد. اون شب هم تو کافه داشت قول می­داد. فکر کنم دست خودش نبود. انگار قول دادن، تنها کاری بود که خوب انجامش می­داد، انقدر خوب که حتی شب آخر هم ته دلم می­خواست باورش کنم. بریم خونه و فیلم ببینیم و دمنوش بخوریم. اما تو این هفت سال به قدر کافی تکرار شده بود. اون شب اما نباید می­ذاشتم تکرار شه. نذاشتم و تکرار نشد.

حسام هنوزم هست. از اون روزی که دیدمش همیشه بوده. مغزم نه بدون حسام می­خوابه و نه بیدار می­شه. وقتی مویی رو صاف یا فر می­کنم، یا عروسی رو با بی میلی درست می­کنم هم حسام هست. حسام هست چون آرایشگری شغلی بود که تو سلیقه­ی هیچ کدوممون نبود. من عاشق بازیگری بودم و حسام کارگردانی می­خوند. اما همه­ی اون روزهایی که صبح زود بلند می­شدم و دنبال تئاتر می­رفتم سرزنشم می­کرد. انقدر سرزنشم کرد و دلایل و بهانه­های مختلف آورد تا خونه نشینم کرد. الان آرایشگرم. وقتی به جای اینکه گریم بشم و برم رو صحنه، صورت­های مختلفی رو برای خوش آب و رنگ شدن کرم می­زنم، حتما ردی از حسام هست. تو این هفت سال کلی فیلمنامه نوشت و آرشیو کرد. کلی کتاب خوند و برام ازشون حرف زد، اما نه فیلمی ساخت و نه کتاب­ها کمکی به احوال زندگیمون کردند. اگه قرار نبود به آینده فکر کنم، با حسام خوش می­گذشت. کلی برنامه داشت و همیشه برای آینده برنامه­ریزی می­کرد، اما آینده­ها گذشته شدند و خبری از آینده­ای که می­گفت نشد. تو آینده­ی ساختگی حسام من نویسنده بودم و حسام کارگردان. خونه­ی سه خوابه داشتیم و دو تا بچه. اما شب آخری که با هم تو کافه نشسته بودیم، پول قهوه رو من حساب کردم و برگشتیم به خونه­ی پنجاه متریمون تو ناکجاآباد. اون روزی که داشتیم خونه رو اجاره می­کردیم گفت: خیلی به این خونه دل نبند، سال دیگه اینجا نیستی. هیچ وقت به اون خونه دل نبستم. از اول جوری بهش نگاه کردم که حتی بعد از هفت سال هم نتونستم بهش دل ببندم. روزی که وسایلمو جمع کردم و از اون خونه زدم بیرون هم بهش دلبستگی نداشتم. اون خونه حبسمون کرده بود. مارو تو خودش حل کرده بود و حالا داشت تفالمون و می­انداخت بیرون. وقتی شب آخر گفت چطوری دلت میاد از خونمون خداحافظی کنی از ته دلم خندیدم.

شب آخر که تو کافه نشسته بودیم و هر دو به پنجره و برفی که می­بارید نگاه می­کردیم گریه کرد. گریه برای از دست دادنم. وقتی با دستاش اشکاشو پاک می­کرد و چشمم به آستین کاپشنش افتاد که ساییده شده بود، دلم براش سوخت. این همون کاپشنی بود که سال اول ازدواجمون براش خریدم. از این اولین و آخرین­ها تو زندگیه ما زیاد بود. مثل حلقه­ای که تو دست هیچ کدوممون نبود. کاش سیلی­ای هم که اولین بار خوردم، آخرین بار بود. وقتی شب قبل از عروسیمون اولین سیلی رو بهم زد، گفت اولین و آخرین باره. اولین بود اما آخرین نه. دستاش که اشکاشو پاک می­کرد و دوست نداشتم. ولی وقتی که می­لرزیدند دلم براش سوخت. حسام پر از ایده بود و کلی فایل برنامه­ریزی توی لپ تابش داشت، اما هر سال فقط فایل­ها زیادتر می­شدند و رسیدن به آرزوهاش محال­تر. اون شبم تو کافه داشت از آینده حرف می­زد. پاشو انداخت رو پاش و بهم نزدیک شد. گفت تو چشام نگاه کن. نگاه کردم. گفت: یه سال دیگه بهم فرصت بده. تو که تا اینجا صبر کردی، یه سال دیگه هم روش. دستامو گرفت و فشار داد. کاش آستین­هاش انقدر ساییده نشده بود...

همیشه باید صبر می­کردم. اتفاقا خوب بلد بودم صبر کنم. اما انگار هر بار صبر کردنم بیشتر کش می­اومد. دور باطل می­زدیم. چند سال آخری که موندم دیگه صبر نکردم، فقط موندم. می­دونستم قرار نیست چیزی تغییر کنه، موندم چون از نموندن می­ترسیدم. از اینکه تکون نخورده بودم می­ترسیدم. از آینده­ی بدون حسام می­ترسیدم. هر وقت که می­خواستم برم می­گفت: هیچ وقت، هیچ کس به اندازه­ی من دوست نداره. از این جملش می­ترسیدم و نرفتم. چقدر ترسو شده بودم. دیگه مثل بیست سالگیم شجاع نبودم. حسام اینو خوب می­دونست. هر وقت که می­رفتم می­دونست که برمی­گردم. یه روز که مثل اکثر اوقات دعوامون شده بود و مچاله شده رو تختمون زانوهامو بغل گرفته بودم بهش گفتم: چرا حاضری به خاطر خودت، منو اینجوری داشته باشی؟ بازم گریه کرد. روال همیشگی بود: دعوا، مچاله شدن، ندامت، روز از نو روزی از نو.

صبح روزی که داشتیم برای امضا می­رفتیم هم گریه کرد. چقدر دلم می­خواست اون روز نه گریه می­کرد و نه اصرار. چشم­های میشی رنگش قرمز شده بود و قلبمو چنگ می­زد، اما این­ها نباید باعث می­شد یک قدم هم رو به عقب بردارم. تو ذهنم کلا داشتم عقب عقب می­رفتم اما پاهام جز جلو رفتن چاره­ای نداشتن. تو ماشین که نشسته بودیم بهم زل زده بود. سنگینی نگاهش و فشار اون لحظات داشتند خفم می­کردند. تا جایی که می­تونستم عضلاتم رو منقبض کردم تا لرزش درونم شکل بیرونی به خودشون نگیرن. اگر کوچکترین تردیدی احساس می­کرد همه چیز و به نفع خودش تموم می­کرد و امضا نمی­کرد. باید همه­ی دو دلی­ها و عقب رفتن­هامو تو ذهنم نگه می­داشتم. نباید شکافی پیدا می­کردند و بیرون می­ریختند. اگر اون روز با امضا تموم نمی­شد دیگه هیچ وقت تموم نمی­شد. گیر می­کردم تو گردبادی که تا همیشه ادامه داشت. پس باید همه­ی زورم و می­زدم تا درونیاتم برملا نشه. تا با دیدن گریه­هاش سیل اشکام سرازیر نشه و از اینکه تو ماشین خودشو بهم چسبونده دلم غنج نره. اون روز همه چیز باید سرکوب می­شد، جز ارادم برای اون امضای لعنتی. همه چیز رو تا زمانی که خودکار و تو دستم گرفتم سرکوب کردم، اما لرزش دست­هام و وقتی می­خواستم امضای آخر و بزنم نتونستم. دیگه برای اینکه همه چیز و به نفع خودش تموم کنه دیر شده بود، امضارو قبل از من زده بود...

عشقمیانسالیاضطراب جداییعدم اعتماد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید