یکی از شنبه های دو سال پیش همه چیز بین من و حسام تموم شد. همه چیز رفت تا به گرد فراموشی سپرده شه، اما غافل از ذرهای گرد بعد از دو سال. وقتی دستهای لرزانم خودکار رو میفشردند تا امضای آخر رو بزنم هم مطمئن نبودم. اصولا هیچ وقت برای هیچ کاری مطمئن نیستم. از مردد بودن برای انتخاب لباس بین دو رنگ گرفته تا انتخاب بین موندن و رفتن، حتی وقتی فقط امضای آخر مونده باشه. توی هفت سال زندگی هم همیشه حرف از رفتن بود و نمیرفتم. کل هفت سال یا حداقل سه سال آخر و میدونستم که باید برم. اما به جای رفتن، موندم. یه جایی توی ذهنم فکر میکردم شاید درست شه. اما غیر از اون یه جا، همه جای مغزم میگفتند قرار نیست چیزی درست شه. نمیدونم منتظر بودم رضایت کامل مغزمو بدست بیارم یا دنبال بهونه بودم. اما زمان قرار نبود به خاطر دست و پا زدنهای من کندتر بگذره. با سرعت هر چه تمامتر گذشت و حالا در 37 سالگی زنی هستم در آستانهی میانسالی و مطلقه. گاهی در بیست سالگی احساس پیری میکردم، اما حالا چه احساسی باید داشته باشم، نمیدونم. همیشه توی هر سنی که بودم آرزو میکردم، کاش چند سال پیش بود و جوانتر بودم. نمیدونم چرا هر دفعه فکر میکردم اگر چند سال پیش بود همه چیز بهتر میشد، اما برای سالهای بعدیم برنامهای نداشتم. حسام اما برای همه چیز برنامه داشت به جز زندگی کردن با من. دوست داشت زندگی کنیم اما برنامهای برای چه جوری زندگی کردنمون نداشت. انگار اینکه فقط با هم باشیم کافی بود. حتی وقتی فرسنگها از هم فاصله گرفتیم هم حسام میخواست که باشیم. منم میخواستم بمونم اما نه اونجوری. مشکل اونجا بود که اگر میخواستم بمونم باید همونجوری میموندم. هیچ چیزی قرار نبود تغییر کنه، باید یک بار هم که شده با خودم صادق میبودم. زندگیه همونجوری، خوردم کرده بود، دورم کرده بود از هر آنچه زمانی بودم و غریبه و مچاله شده رهایم کرده بود. من تو اون زندگی مچاله شده بودم و نمیخواستم مثل یه تفاله روی زندگیم شناور باشم. الان شناور نیستم اما بدجوری ته نشین شدم. جوری که با هر هم زدنی هم از جام تکون نمیخورم. اصلا چه جوری باید تکون بخورم. حسام نذاشت تکون بخورم، به قول خودش میترسید از دستم بده. اما نفهمید همون موقع داشت از دستم میداد. من و از خودم گرفت، اما نتونست مال خودش کنه. شب آخر قبل از امضا برف میاومد. با حسام رفتیم بیرون. دستم و گرفت و گذاشت تو جیبش. یاد اوایل رابطمون افتادم که چقدر از این کارش خوشم میاومد. قند تو دلم آب میشد و دستمو بیشتر تو دستش فشار میدادم. شب آخرم از این کارش خوشم اومد، اما دیگه قند تو دلم آب نشد و دستامو تو دستش فشار ندادم. رفتیم تو یه کافه و رو به روی هم نشستیم. نگام کرد و گفت: بیا بیخیال همه چیز شو و از خر شیطون بیا پایین. این جملهاش بارها و بارها تو هفت سالی که با هم بودیم تکرار شده بود، اما فقط تکرار میشد. انگار بعد از هر دعوا و مچاله کردن من کوک میشد و جملههای تکراری و پشت سر هم میریخت بیرون. چقدر دیر فهمیدم با گفتن این جملهها مسئولیتی احساس نمیکنه. امیدی که به من میداد، مسئولیتی براش نداشت. نقشههایی که با حرفاش برای خودم و زندگیم میکشیدم مهم نبود. مهم گذشتن از اون لحظه و کنار هم موندن بود. اون شب تو کافه فقط نگاش کردم و چشمهای میشی رنگش و تو ذهنم حک کردم. همون چشمایی که اولین بار از پشت بوفهی دانشگاه بهم زل زده بودن و دیگه ولم نکردن. نه قدش بلند بود، نه خوشتیپ بود و نه حتی مو داشت. اما خوب حرف میزد، انقدر خوب که هیچ وقت به ذهنم خطور نکرد ظاهرش اصلا اون چیزی نیست که همیشه میخواستم. حتی وقتی میدونستم عملی پشت حرفاش نیست. چه خوب میشد اگه حداقل به یک سوم حرفاش عمل میکرد. اون وقت میتونستم حسابی به همونا چنگ بزنم و شاید هم تا آخرش میموندم. حتی وقتی دو سال بعد از ازدواجمون حلقمون و بهش دادم که بفروشه هم بهش امید داشتم. به این که گفته بود تا چند ماهه دیگه بهترش و برات میخرم امید داشتم. نمیدونم چه جوری به کسی که نه کار داشت و نه حتی جدی بهش فکر میکرد، اما فقط خوب حرف میزد، امیدوار بودم. قبل از اینکه انگشتر بهتری برام بخره هم النگوهامو فروخت. البته که هیچ وقت انگشتر بهتری هم نخرید. هر سال قرار بود زندگیمون تغییر کنه، اما فرسودگی من تنها تغییری بود که ایجاد میشد. اون شب هم تو کافه داشت قول میداد. فکر کنم دست خودش نبود. انگار قول دادن، تنها کاری بود که خوب انجامش میداد، انقدر خوب که حتی شب آخر هم ته دلم میخواست باورش کنم. بریم خونه و فیلم ببینیم و دمنوش بخوریم. اما تو این هفت سال به قدر کافی تکرار شده بود. اون شب اما نباید میذاشتم تکرار شه. نذاشتم و تکرار نشد.
حسام هنوزم هست. از اون روزی که دیدمش همیشه بوده. مغزم نه بدون حسام میخوابه و نه بیدار میشه. وقتی مویی رو صاف یا فر میکنم، یا عروسی رو با بی میلی درست میکنم هم حسام هست. حسام هست چون آرایشگری شغلی بود که تو سلیقهی هیچ کدوممون نبود. من عاشق بازیگری بودم و حسام کارگردانی میخوند. اما همهی اون روزهایی که صبح زود بلند میشدم و دنبال تئاتر میرفتم سرزنشم میکرد. انقدر سرزنشم کرد و دلایل و بهانههای مختلف آورد تا خونه نشینم کرد. الان آرایشگرم. وقتی به جای اینکه گریم بشم و برم رو صحنه، صورتهای مختلفی رو برای خوش آب و رنگ شدن کرم میزنم، حتما ردی از حسام هست. تو این هفت سال کلی فیلمنامه نوشت و آرشیو کرد. کلی کتاب خوند و برام ازشون حرف زد، اما نه فیلمی ساخت و نه کتابها کمکی به احوال زندگیمون کردند. اگه قرار نبود به آینده فکر کنم، با حسام خوش میگذشت. کلی برنامه داشت و همیشه برای آینده برنامهریزی میکرد، اما آیندهها گذشته شدند و خبری از آیندهای که میگفت نشد. تو آیندهی ساختگی حسام من نویسنده بودم و حسام کارگردان. خونهی سه خوابه داشتیم و دو تا بچه. اما شب آخری که با هم تو کافه نشسته بودیم، پول قهوه رو من حساب کردم و برگشتیم به خونهی پنجاه متریمون تو ناکجاآباد. اون روزی که داشتیم خونه رو اجاره میکردیم گفت: خیلی به این خونه دل نبند، سال دیگه اینجا نیستی. هیچ وقت به اون خونه دل نبستم. از اول جوری بهش نگاه کردم که حتی بعد از هفت سال هم نتونستم بهش دل ببندم. روزی که وسایلمو جمع کردم و از اون خونه زدم بیرون هم بهش دلبستگی نداشتم. اون خونه حبسمون کرده بود. مارو تو خودش حل کرده بود و حالا داشت تفالمون و میانداخت بیرون. وقتی شب آخر گفت چطوری دلت میاد از خونمون خداحافظی کنی از ته دلم خندیدم.
شب آخر که تو کافه نشسته بودیم و هر دو به پنجره و برفی که میبارید نگاه میکردیم گریه کرد. گریه برای از دست دادنم. وقتی با دستاش اشکاشو پاک میکرد و چشمم به آستین کاپشنش افتاد که ساییده شده بود، دلم براش سوخت. این همون کاپشنی بود که سال اول ازدواجمون براش خریدم. از این اولین و آخرینها تو زندگیه ما زیاد بود. مثل حلقهای که تو دست هیچ کدوممون نبود. کاش سیلیای هم که اولین بار خوردم، آخرین بار بود. وقتی شب قبل از عروسیمون اولین سیلی رو بهم زد، گفت اولین و آخرین باره. اولین بود اما آخرین نه. دستاش که اشکاشو پاک میکرد و دوست نداشتم. ولی وقتی که میلرزیدند دلم براش سوخت. حسام پر از ایده بود و کلی فایل برنامهریزی توی لپ تابش داشت، اما هر سال فقط فایلها زیادتر میشدند و رسیدن به آرزوهاش محالتر. اون شبم تو کافه داشت از آینده حرف میزد. پاشو انداخت رو پاش و بهم نزدیک شد. گفت تو چشام نگاه کن. نگاه کردم. گفت: یه سال دیگه بهم فرصت بده. تو که تا اینجا صبر کردی، یه سال دیگه هم روش. دستامو گرفت و فشار داد. کاش آستینهاش انقدر ساییده نشده بود...
همیشه باید صبر میکردم. اتفاقا خوب بلد بودم صبر کنم. اما انگار هر بار صبر کردنم بیشتر کش میاومد. دور باطل میزدیم. چند سال آخری که موندم دیگه صبر نکردم، فقط موندم. میدونستم قرار نیست چیزی تغییر کنه، موندم چون از نموندن میترسیدم. از اینکه تکون نخورده بودم میترسیدم. از آیندهی بدون حسام میترسیدم. هر وقت که میخواستم برم میگفت: هیچ وقت، هیچ کس به اندازهی من دوست نداره. از این جملش میترسیدم و نرفتم. چقدر ترسو شده بودم. دیگه مثل بیست سالگیم شجاع نبودم. حسام اینو خوب میدونست. هر وقت که میرفتم میدونست که برمیگردم. یه روز که مثل اکثر اوقات دعوامون شده بود و مچاله شده رو تختمون زانوهامو بغل گرفته بودم بهش گفتم: چرا حاضری به خاطر خودت، منو اینجوری داشته باشی؟ بازم گریه کرد. روال همیشگی بود: دعوا، مچاله شدن، ندامت، روز از نو روزی از نو.
صبح روزی که داشتیم برای امضا میرفتیم هم گریه کرد. چقدر دلم میخواست اون روز نه گریه میکرد و نه اصرار. چشمهای میشی رنگش قرمز شده بود و قلبمو چنگ میزد، اما اینها نباید باعث میشد یک قدم هم رو به عقب بردارم. تو ذهنم کلا داشتم عقب عقب میرفتم اما پاهام جز جلو رفتن چارهای نداشتن. تو ماشین که نشسته بودیم بهم زل زده بود. سنگینی نگاهش و فشار اون لحظات داشتند خفم میکردند. تا جایی که میتونستم عضلاتم رو منقبض کردم تا لرزش درونم شکل بیرونی به خودشون نگیرن. اگر کوچکترین تردیدی احساس میکرد همه چیز و به نفع خودش تموم میکرد و امضا نمیکرد. باید همهی دو دلیها و عقب رفتنهامو تو ذهنم نگه میداشتم. نباید شکافی پیدا میکردند و بیرون میریختند. اگر اون روز با امضا تموم نمیشد دیگه هیچ وقت تموم نمیشد. گیر میکردم تو گردبادی که تا همیشه ادامه داشت. پس باید همهی زورم و میزدم تا درونیاتم برملا نشه. تا با دیدن گریههاش سیل اشکام سرازیر نشه و از اینکه تو ماشین خودشو بهم چسبونده دلم غنج نره. اون روز همه چیز باید سرکوب میشد، جز ارادم برای اون امضای لعنتی. همه چیز رو تا زمانی که خودکار و تو دستم گرفتم سرکوب کردم، اما لرزش دستهام و وقتی میخواستم امضای آخر و بزنم نتونستم. دیگه برای اینکه همه چیز و به نفع خودش تموم کنه دیر شده بود، امضارو قبل از من زده بود...