مژگان کریمی
مژگان کریمی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

املت پرماجرا

«ظرفیت خوابگاهی در این دانشگاه محدود است و تعهدی برای خوابگاه دانشجویان نداریم.»

روز ثبت نام ترم اول دانشگاه، مواجهه با این جمله، از همه درسهایی که برای انتخاب واحد ارائه شده و نشده بود، اهمیت بیشتری داشت. از بچگی وقتی استرسی می‌شدم دوتا مشکل همزمان با هم برام به وجود میومد. یکیش تپش قلبم بود که جوری با قدرت می‌زد که انگار توی قفسه سینه‌ام طبل می‌کوبن. دومیش هم این بود که دل‌پیچه می‌گرفتم و باید سریعا خودمو می‌رسوندم به توالت و اگه در دسترس نبود، شکمم شروع می‌کرد به زدن مارش نظامی! حالا دیدن این جمله هم باعث شد استرس بگیرم. قاعدتا باید اول می‌رفتم توالت، ولی داشتن سرپناه انقدر اهمیت داشت که با همون دل‌پیچه برم که اول خوابگاه رو ردیف کنم. زهی خیال باطل! تعداد کمی دانشجوی زرنگ‌تر از ما، ظرفیت ناچیز خوابگاه رو پر کرده‌بودن. تعداد بیشتری هم جرات اعتراض داشتن و به همین کار مشغول بودن. من هم که دیدم اینطوریه با خودم گفتم دیگه این دندون لق رو بکَن بنداز دور. خوابگاه بی‌خوابگاه. درنتیجه شدم همرنگ جماعتی بسیار بزرگتر از دو گروه قبلی، که مصداق بارز ترانه «خالی از عاطفه و خشم، خالی از خویشی و غربت، گیج و مبهوت بین بودن و نبودن» و نظاره‌گر شرایط موجود بودن. رفتم توالت و بعد افتادم پی همخونه و البته خونه.

القصه... من و سیما و زینب و مریم یه خونه اجاره کردیم و همخونه شدیم. من و سیما، شمالی بودیم. زینب، لر بود و مریم هم اهل قم. گذشت و گذشت تا یه شب که می‌خواستم برای شام، املت درست کنم. روغن رو ریختم توی تابه روی شعله گاز و سرم با خرد کردن گوجه‌ها گرم بود که زینب از اون سر خونه داد زد: «او چیَه چی کو، حونَه پُر شد دوید(در این کلمه به جای «و» و «ی»، تلفظی بین «او» و «ای» خوانده شود)!»

الآن دیگه می‌دونم که یعنی «اون چیز رو چیز کن، خونه پر از دود شد!» ولی اون‌موقع که نمی‌دونستم چی میگه! در نتیجه داد زدم: «چی؟!» سیما گفت : «میگه اونو یارو کن، دودش خونه رو یارو کرد!» و من چون شمالی بودم و همزبون سیما، می‌دونستم که میگه: «اونو چیز کن ، دودش خونه رو چیز کرد!» و باز چون شمالی بودم بلافاصله منظورشو فهمیدم که یعنی: «شعله گاز رو کم کن، دود روغن سوخته، خونه رو پر کرد!»

گفتم: «تموم شد، الان دیگه گوجه رو می‌ریزم!» زینب زد زیر خنده و گفت: «چِجورَکیه یاروی این فهمیدی، چیز اون نَمفهمی؟!» و منظور زینب این بود که : «چطوریه که منظور سیما از کلمه «یارو» رو فهمیدی، اما منظور زینب از کلمه «چیز» رو نمی‌فهمی؟» و درست در همین لحظه بود که با لبخندی ملیح، گوجه‌های خرد شده رو یکجا ریختم توی روغن داغ و اول یه آتیش از تابه به سمت بالا پرتاب شد و بلافاصله روغن داغ شروع کرد به جهش و اونی که از همه سریع‌تر و قوی تر بود خودشو رسوند به چشمم و چند قطره‌ای هم به گونه‌هام پاشید.

خونه رو با تکرار جمله «کور شدم» روی سرم گذاشتم و همه با عجله یکی یه لباس انداختن تنشون و رفتیم درمونگاه. چشم و صورتم خیلی می‌سوخت، اما امان از استرس و اون مشکل قدیمی. استرس کور شدن، بدجور به جونم افتاده‌بود، بطوریکه وقتی رسیدیم درمونگاه، بیخیال چشمم شدم و اول رفتم توالت!

خلاصه دکتر اوضاع ما رو به تنظیمات کارخونه برگردوند و خیالمون رو راحت کرد که کور نمیشم و با یه چشم بسته، همراه بچه‌ها برگشتیم سمت خونه. نزدیک خونه که رسیدیم، احساس کردیم یه شلوغی خاص و رفت‌وآمد غیرعادی توی محله در جریانه. نزدیکتر شدیم و توجهمون به دود جلب شد و فهمیدیم یه جا آتیش گرفته. پیچیدیم توی کوچه و دیدیم ای دل غافل، ماشینهای آتش‌نشانی صف کشیدن جلوی خونه ما.

موضوع از این قرار بود که با اون کولی‌بازی من، همه دستپاچه شدن و یادشون رفت گاز رو خاموش کنن و خونه در نبود ما، آتیش گرفت و همه‌چی زغال شد. باورمون نمی‌شد که یه املت ساده، همچین پتانسیلی داشت و تونست زندگیمون رو نابود کنه. زینب و مریم و سارا زدن زیر گریه. من هم می‌خواستم گریه کنم، اما با یه چشم نمی‌شد!

صاحبخونه هم توسط همسایه‌های دلسوز، باخبر شد و خودش رو رسوند. ما با دیدنش تازه به این فکر افتادیم که حالا چی بگیم وجوابش رو چطوری بدیم؟ ما همه از دل خانواده‌هایی میومدیم که شغل اصلیشون پرورش شپش در مزارع جیب شلوار بود. مگه بابا و مامانمون چقدر پول داشتن؟ منتظر سر و صدای صاحبخونه بودیم و من شخصا توی دلم داشتم روی طرز بیان جملات التماسی و غلط‌کردمی کار می‌کردم که ناگهان دیدیم آقایی کرد و با روی خوش به استقبالمون اومد و خدا رو شکر کرد که خودمون سالمیم! بعد هم گفت اصلا نگران نباشید! یه دوستی داشتم که سه سال پیش، وقتی برای اولین بار می‌خواستم خونه رو اجاره بدم، بهم گفت : #بسپرش_به_ازکی ! منم به حرفش گوش دادم و الآن این خونه در مقابل آتش‌سوزی بیمه شده.

خدا خیر بده هم صاحبخونه رو، هم اونی که ازکی رو پیشنهاد داد، هم خود ازکی رو و هم اون شرکت بیمه که این بار رو از روی دوش نحیف ما برداشت. بعد از اون اتفاق، ماچهارتا همخونه، یه مدت از کوریدوری که برای ارسال کمکهای بشردوستانه باز شده‌بود، استفاده کردیم و بعد، برگشتیم سر خونه و زندگیمون.

بسپرش_به_ازکیطنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید