نگاه به الآن نکنید. قدیما دختر از وقتی دوازده سالش میشد، مامانش هربار میرفت بیرون یه تیکه از جهیزیه دختره رو میخرید که اگه خواستگار اومد، بچه جهیزیه داشتهباشه. مامانا اون موقع یا داشتن واسه شش سر عایله غذا میپختن، یا داشتن ظرفای غذای شش سر عایله رو میشستن، یا داشتن جهیزیه تکمیل میکردن. وقت خالی هم این وسط باقی میموند، گوشی تلفن رو به نزدیکترین پریز به در ورودی خونه وصل میکردن و کنارش مینشستن که اگه تلفن زنگ خورد و عمهای، خالهای، مامانبزرگی، همسایهای تلفن زد و خواستگار معرفی کرد، درجا با اولین زنگ تلفن، جواب بدن و اگه کسی هم حضوری خواست بیاد دختربینی، نزدیک در باشن که سریع در رو براش باز کنن. سر ماه که میشد، نه غصه قسط داشتن و نه اجارهخونه، فقط تورم نقطهبهنقطه تعداد خواستگارهای دخترشون رو در بازههای زمانی یک ماهه حساب میکردن!
نگاه به الآن نکنید. قدیما روابط خیلی گستردهتر بود. مثلا شمسی خانوم که چهارسال پیش مامانم پیشش صورتش رو بند انداختهبود و زن بقال محله که اشراف اطلاعاتی به کل خانوادههای منطقه داشت و حاجخانوم جلسهای که تو جلسه روضه همسایهمون براش یه لیوان آب گرم بردهبودم، همه با مامان ارتباط داشتن و مورد ازدواجی معرفی میکردن!
نگاه به الآن نکنید. قدیما چون گزینهها زیاد بود، خود دختر که نه، ولی بابای دختر حق انتخاب داشت. خواستگار که میاومد، بابام از درآمد و شغل و تحصیلات و ملک و ماشین و دارایی طرف سوال میکرد و هر پاسخی که از طرف خواستگار میشنید که نشونه ضعف مالی طرف مقابل بود، سری به نشانه افسوس تکون میداد و طرف با خودش میگفت اینا به ما دختر نمیدن و دمش رو میذاشت روی کولش و میرفت و پشت سرش هم نگاه نمیکرد!
نگاه به الآن نکنید. قدیما پسرها و خانوادههاشون خیلی اعتماد به نفس و در حقیقت، اعتماد به نفس کاذب داشتن. مثلا طرف با خانوادهاش اومد خواستگاریم، بابا از بابای طرف پرسید آقازاده شغلشون چیه؟ گفت وردست خودمه. بابا گفت خداروشکر، چی بهتر از این که بزرگترا زیر پر و بال بچههاشون رو بگیرن و هواشون رو داشتهباشن. شغل شریف چیه؟ گفت در حال حاضر بیکارم!
نگاه به الآن نکنید. قدیما مامان و باباها خیلی واسه شوهر دادن دخترشون عجله داشتن. یه روز مامانم به بابام گفت: مرد! به خدا این دختر رو دستمون میمونه. چرا هرکی میاد، چیزهایی که خودمون هم نداریم ازش سوال میکنی که یارو فراری بشه؟ یارو اگه خونه و ماشین و درآمد خوب و بیمه و پسانداز داشته باشه، آخه میاد اینو (در این لحظه با دستش به من اشاره کرد!) بگیره؟ بابا گفت من توی مذاکرات خواستگاری، طرفدار دیپلماسی عزتم. یعنی اینا رو میپرسم که بگم ما آدمهایی هستیم که اینا برامون مهمه. ولی به خدا هرکی بیاد سالم باشه و خدمت سربازی رفتهباشه و یه شغل و درآمد بخور و نمیر و یه دفترچه بیمه داشتهباشه که اگه اتفاقی افتاد این بچه آلاخون والاخون نشه، من این دختر رو میدم بره!
نگاه به الآن نکنید. قدیما دفترچه بیمه آپشن خیلی نادری بود و همهجا پیچید که فلانی سختگیره و دختر به هرکسی نمیده. این شد که تعداد خواستگارا ریزش کرد و به مرور زمان، تعدادشون از چندتا در ماه، به یکی دوتا در سال و بعد از مدتی کاملا به صفر رسید. من خودم یکی از پسرهای محلهمون رو دوست داشتم و اون هم منو دوست داشت. اما من جرات نمیکردم به زبون بیارم. حتی اگه به زبون میآوردم هم بابا قبول نمیکرد. خودش هم اومد خواستگاری، اما بابا قبول نکرد. آخه اون سالم بود و خدمت سربازی رفتهبود و یه شغل و درآمد بخور و نمیر هم داشت. ولی شغلش آزاد بود و بیمه نداشت!
نگاه به الآن نکنید. قدیما بیمه عمر نبود که مثلا جای خالی اون آپشن رو برامون پر کنه. دارم از سیوپنج سال پیش حرف میزنم. اونا از اون محله رفتن. اما الآن هنوز که هنوزه توی رویاهام میگم #بسپرش_به_ازکی ! بعد یه بیمه عمر میخرم واسهاش و میگم بیا خواستگاری. بابام کلی تحویلش میگیره و سر یه سال میریم سر خونه و زندگیمون. خداروشکر همهچی خوبه و تازه نوهدار هم شدیم. خدا ازکی و این رویا رو از ما نگیره!