ویرگول
ورودثبت نام
Nazanin
Nazanin
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان تخیلی (سرزمینی زیر دریا) قسمت چهارم

علاقه ای که به یک شب تبدیل به تنفر شد...
علاقه ای که به یک شب تبدیل به تنفر شد...


خیلی آروم فرود اومدم یه سرزمین سفید اون جا بود همه چیز سفید بود و حالتش مثل ابر و مه بود انگار پاهام توی ابرا بود و حس ترس نداشتم بیشتر متعجب بودم یه نگاه به اطرافم انداختم مرد سفید پوش جلوم ایستاده بود بهش گفتم از جون من چی می خوای؟

گفت تو داری خواب می بینی خیلی تعجب کرده بودم ادامه داد فردا تازه قراره راه بیوفتید و بیاین دریا من فقط تو خواب تو اومدم تا بهت بگم فردا وسط راه ماشینتون خراب میشه و چپ می کنید بعدم همگی می میرین خیلی ترسیده بودم گفتم راهش چیه گفت کافیه ماشینو پنچر کنی وگرنه...

یهویی یه صفحه سفید باز شد صحنه ی تصادف نشون داده شد من جیغ زدم و از خواب پاشدم.

هی بچه ها یعنی تو سرزمین سفید رنگ آخرین باری بود که مرد سفید پوشو می دیدم.


هانا... هانا... زود باش بیا می خوایم راه بیوفتیم یعنی چیزایی که توی خواب دیدم واقعی بود یا نه یعنی مرد سفید پوش راست می گفت من از ترس جون خانواده ام به بهونه ی دستشویی رفتم تو حیاط بعدم بدون این که کسی بفهمه رفتم دم در و یه میخ بزرگ گذاشتم جلوی چرخ ماشین که تا راه بیوفتیم ماشین پنچر بشه با این که خیلی دوست داشتم دریا رو برای اولین بار ببینم اما ارزش جون خانواده ام بیشتر بود.

رفتم داخل صبحونه خوردم وقت رفتن بود بابا وسایل رو گذاشت تو صندوق عقب سوار شدیم و خواستیم راه بیوفتیم که یهو ماشین پنچر شد من خنده ام گرفته بود‌.




و انتهای داستان در پست بعد...


دریامرد سفیدخوابجون خانواده‌امسرزمین سفید
اینجا پر از داستان های خفنه👻💫با لایک و فالو ازم حمایت کنید🙏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید