می دونم انتظار داشتین داستان من پایان هیجان انگیزی داشته باشه ولی ۹ سال پیش بعد از فرار از حیاط سعی کردیم برای خودمون پول جمع کنیم.
گدایی کردیم ولی نه تو محل والتر...
رفتیم یه محل دیگه روزا کار می کردیم شبا هم تو یه پارک که نزدیک چهار راهمون بود می خوابیدیم. دو ماه تمام کار کردیم دو ماه شوخی نیست به گفتن آسونه که دو ماه بدون هیچ سرپناه امنیت و خورد و خوراک بخابی بیدار شی و گدایی کنی. تو این دوماه دو هزاربار یاد کلبه ی خودمون افتادم یاد پدر بزرگ ،اون غذاهایی که می خوردیم و اون کارهایی که می کردیم.
من و مارینا و دلنیا موفق شدیم با پول هامون خونه بخریم بعدش شروع به فروش دستمال کاغذی، گیره مو و ... کردیم.
این بود هنه ی زندگیه من.
اول از همه بدبختی و بعدش رو به رو شدن با افرادی که به کسب تجربه ی ما سه تا کمک کردن.
نمی دونم اتفاق هایی که تو زندگی من افتادن خوب بودن یا بد ولی شاید اگه مارینا همین حرفا رو می زد شما جور دیگه به ماجرا نگاه می کردین.
حالا دارم به آدمایی که تو زندگیم بودن و رفتن فکر می کنم....
این داستان دیگه ادامه ندارد.