Nazanin
Nazanin
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دینا در جنگل آسا-قسمت ششم

فقط یه کلمه.....(دلتنگی)
فقط یه کلمه.....(دلتنگی)


تا این که یک روز خانمی به اسم لیندا پینک من نزد ما آمد. بهمون گفت خواهر لوکاس است. او از این که لوکاس دو دختر ۷ ساله را با این وضع تنها گذاشته ناراحت و متاسف است و می خواهد به ما کمک کند.

او هر هفته نزد ما میامد و هر بار از شهر برایمان خرید کرده بود. خلاصه که با وجود لیندا یک سِری از مشکلات حل شد اما یک روز که ما منتظر لیندا بودیم او نیامد. غروب شده بود و هرگز پیش نمیامد لیندا بد قولی کند. من و مارینا هر جوری بودیم ، اما نگران نبودیم بی خبر از این که لیندا موقع آمدن به کلبه ی ما در راه پر پیچ و خم جنگل گم شده بود و این را ما صبح فردای آن روز متوجه شدیم. چند روز گذشت کاری جز نگرانی از دست ما بر نمیومد.منتظر بودیم تا خبری از لیندا به گوشمان برسد اما چه سخت است انتخاب بین خبر بد و بی خبری هر چند که دست ما نبود و باید چیزی را که شنیدیم قبول می کردیم.

جنازه ی لیندا پیدا شده بود‌. ظاهرا حیوان درنده ای به او حمله کرده بود و این بدترین چیزی بود که می شد اتفاق بیوفتد.



مارینا رو چند متر اون وَر تر پیدا کردم صورتش سیاه بود سرفه می زد و به سختی نفس می کشید. خاطرات قدیم را بریتان گفتم تا بفهمید لوکاس توی مرگ خواهرش ما را مقصر می داند و برای همین این کارا کرده است.


جنگللیندا
اینجا پر از داستان های خفنه👻💫با لایک و فالو ازم حمایت کنید🙏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید