میدونی توی این چند وقت به طرز عجیبی کرخت بودم.چه از لحاظ احساسی و چه منطقی.گفت وگو های ذهنیم روز به روز بیشتر شدند و من مینویسمش به حساب قهوه و کتابو شاید نمیخام قبول کنم چیزی ئر من در حال جابجا شدن و تغییره.من کم شدم و رد شدم. ظرف ذهنم به بزرگی قبل و ورودی ذهنم،خب بیشتر از قبل شده و گاها لبریز میشه و میریزه روی دفتر برنامه هام و خودمو در حال خوندن و گوش دادن چیزای عجیب میبینم.مثلا دیزوز وسط درس خودمو در حالی پیدا کردم که درمورد امیر عباس هویدا کلیپ میبینم و تازه کتاب معمای هویدا رو هم گذاشتم تو لیست بلند بالای کتابایی که باید بخونم!هیچ ایده ای برای درمان این ذهن لجوج ندارم.برخلاف خیلی ها که روبروی آینه می ایستن و با شک به خودشون نگاه میکنن من اون تو تصویر دقیقی از یه دیوونه معمولی میبینم که هر لحظه منتظره که معمولی نباشه.یه سری چیزا دستو پامو بستن مثلا همین نیاز به شهروند بودن و گنجیدن توی شابلون این جماعت ماتم زده از خدا بی خبر که خدا لیبل کاریشونه.آره اهل اعتراضی نوشتن نیستم ولی این اواخر اون حس سرخوردگی قدیمیم داره شدت پیدا میکنه.شاید چیزی که توی دنیای منطق پیدا نکردم باید از احساسات طلب کنم.
یه جایی توی پسای ذهنم توی یه خیابون بارون زده آروم،توی ناکجایی اروپایی یه در چوبی بلوطی هست که به بارِ کوچک باز میشه.چند چهارپایه چوبی با پایه های بلند جلوی پیش خوان چیده شده و یه مرد آروم روی دوتا آرنجش تکیه داده و به لیوان ویسکی و تکه یخ داخلش خیره شده است.بارونی بلند مرد صامت،صندلی رو پوشانده و قطره های آب هر چند ثانیه یکبار از لبه کلاه لبه گردش به روی پیشخوان می چکد.نفس عمیقی میکشد و از روی احترام برای باریستای سالخورده سر تکان میدهد و او هم محترمانه اندکی سرش را خم میکند.با گذر سالها دیگر نیازی به کلمه نبود.چشم های این دونفر کلمات را به نرمی جابجا میکردند.روال ازین قرار بود:روز های بد،ویسکی و روز های خوب ودکا.هر از چند گاهی هم تنوعی وارد بازی میشد و با ترکیبی متفاوت گلویش را تَر میکرد.ولی مردِ صامت در خرج کردن کلماتش محتاط تر شده بود.این روز ها سکوت قیمتش بالا تر از طلا بود.برای او که بود.امشب لب به لیوانش نزده بود و تشویش در چشمان قهوه ای رنگش موج میزد.مدام تکرار میکرد:«بزرگ ترین رنج آدم بودن اینه که میدونی آدمی».توی ذهنش این جمله رو مزه مزه میکرد و گاوی را چند ساعت قبل از ضبح شدن تصور کرد.خارج از قوۀ ادراک حیوان،مرگ ایستاده بود و گاو آرام بود.آرام می چرید،می خرامید و دفع میکرد.فریاد بزن یا آهسته در گوشش نجوا کن،هیچ.تا قبلا از دیدن ساطور قصاب هیچ واکنشی نمیبینی.لحظه دیدن تیغ هم فقط غریزه در میان است.اما آدم بودن؟اوه خدای من.چند هزار سال فکر و فکر و فکر.منجلابِ افکار،فلسفه،جنگ،غم نان،خوشبختی،درد،گرسنگی،مدرنیته و و و...خیلی شلوغه.این دنیا سالها قبل سکوت رو گم کرد.کاش دهان ها بسته میشد و دریچۀ ذهن ها باز.زنجیری که اسیر مون کرده چه جنسی دارد؟به دنبال چی می دویم؟در پس همه کرختی ها و یاس ها و لبخند هایمان چقدر زخم خوردیم و زخم زده ایم؟....
همین حدود ها بود که افسار ذهنش را کشید و جرعه ای سوزان ویسکی را پایین داد.چقدر با دائم الخمر شدن فاصله داشت؟یک قدم؟خیلی کمتر.تنها چیزی که مرهم این پریشان کدۀ نادیدنی میشد،نوشیدن بود.کاش می نوشید و می نوشید و می نوشید.شاید خوابی که میرفت این یاس و سرخوردگی را تسکین میداد.ولی خب چه میشد کرد.آدم ها با درد هاشون قضاوت نمیشن،با اشتباهاتشون چرا.تفکیک این دو برای مرد صامت هم سخت بود.دیگر میدانست هر آمدی باید رفتی داشته باشد و این افکاری که هجوم آوردند باید سوزانده شوند.برای همین همیشه دفترچه ای در جیب بارانی اش با خود حمل میکرد.گویی درمانی ست خود خوانده برای این صرعِ افکار.شاید پیش آمده باشد که از هیبت گذرای اندیشه ای در جایتان خشکتان زده و توان حرکت نداشته باشید.شاید واژۀ «حیرت» بتواند کمی حسش را برساند.واژه ای قرضی برای رفع حاجت.او زیاد حیرت میکرد و گاه فقط آنجا نشسته بود.کاغذ و قلم راهی ساده برای مسائلی سخت است.هرچند به تازگی مینوشت و پاره میکرد.چرا؟ باز هم مسئله آدم بودن.
یکی از سوالات حیرت آمیز این روز هایش این بود:«شجاعانه ترین جمله ای که در عمرت گفتی؟».بعد از ساعت ها«نمیدانم» به نظر شجاعانه ترین جمله برای من است.آسودگی همراه با شرمی کمرنگ به همراه دارد.من جاهلم به آنچه در میان است و فقط میدانم که نمیدانم!
نفسی عمیقِ عمیق کشید.این هم یه شب از شب های مرد صامت.به آرامی از پشت پیشخوان بلند شد و خسته به سمت در قدم زد.وقتی در پشت سرش بسته میشد و زنگ کوچک به صدا در آمد،باریستا که تمام وقت موقر ایستاده بود و لیوان هایش را برق می انداخت،اول به جای خالی مرد و بعد لیوانش نگاه کرد.روی دستمال کاغذیِ زیر لیوان اثرات جوهر را دید.نزدیک شد و خواند:نمی دانم...
پ.ن۱:مشغله این روز ها بسیار است ولی مشغول سیر و سلوک با کتاب«سقراط اکسپرس»هستم،برید بخونید حال کنید.
پ.ن۲:چای دارچین میزارم زین پس،سر بزنید:
پ.ن۳:چرا در کرانه ویرگول،مأمن آشنایی نمیبینم؟شاید من کم اومدم..
پ.ن۴:به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید/که سالک بی خبر نَبْوَد ز راه و رسم منزل ها... :).