حقیقتا خیلی نوشتن رو امتحان نمیکنم،یعنی موضوع اینه از نوشتن میترسم...میترسم بنویسم و مردم بخونن...میترسم بنویسم در حالی که حق کلمات رو ادا نکردم...شاید هم میترسم چون هنوز کلمات مناسب را پیدا نکردم...ولی دوست داشتم کمی این ذهن آشفته را سامان بدم و با فروتنی تمام تمام نقص های نوشته ام را به عهده می گیرم...
دیشب یلدا بود و من کاری با لحظات خوش آن ندارم.داستان از جایی شروع شد که افراد،جالب دانستند عقاید هم رو رد کنند و یکدیگر را مجاب کنند که اشتباه فکر میکند،اوه تصورش را هم نمیتوانید بکنید!چه بلوایی بود.دوبه دو با صدای بلند و تند صحبت میکردند...توصیف نیاز ندارد خودتان میدانید چه می گویم...توی این مدت زیاد این صحنه را دیدید و من درست و غلط بودن آن را نمیدانم...باور کنید فقط میخواهم بگویم خستم و فقط میخواهم ساکت شوند...بحث های بی معنی رو تمام کنید.شما برچسب «منطق»را به مغلطه هایتان می چسبانید و تنها موجب ازار اطرافیانتان میشوید.دیگر مهم نیست که چه کسی راست میگوید یا دروغ،مطمعنا حرف های تکراری شما هم درست نیست.یاد گرفته ایم تخریب کنیم تا راضی شویم...کاش میشد لب هایتان را میدوختم تا بی صدا در کنار هم از شب پیش رو لذت ببریم بدون ترس از بین رفتن احترام ها و تزلزل رابطه ها...
در نهایت شاید خودخواه و بی تفاوت به نظر بیایم ولی این چندان هم بد نیست...