شش نفر اتفاقی،گرفتار سرمای شدید و تحمل ناپذیر شدند.
هرکدام یکی دو تکه چوب داشتند.
***
آتش درحال خاموش شدنشان به هیزم نیاز داشت.اولین مردی
که پشتش را به افرادِ دور آتش کرده بود،متوجه شد که یکی از آنها «سیاه»است.
***
مرد بعدی در حالیکه عرض جاده را نگاه میکرد،یکی از مخالفان کلیسایش را دید،
به همین خاطر نتوانست خود را قانع کند چوب درخت غان خودش را درون آتش بیندازد.
***
سومی که لباس های ژنده به تن داشت،کتش را دورش را دورش پیچید.چرا باید هیزم او برای گرم کردن
این ثروتمند تنبل استفاده می شد؟مرد ثروتمند عقب نشسته بود و به ثروتی که اندوخته بود و اینکه چطور آنچه
داشت را از دسترس این آدمِ فقیر بی دست و پای تنبل دور بدارد،فکر می کرد.
***
صورت مرد سیاه هنگامی که آتش از نظر ناپدید شد،گویای انتقام بود؛برای اینکه تنها چیزی که او در تکه چوبش می دید،شانسی برای آزار دادن آن سفید پوست ها بود.
***
آخرین مرد این گروه درمانده هم تاچیزی به دست نمی آورد،چیزی نمی بخشید.این قاعده بازی او بود که فقط به آنهایی که چیزی می دادند،چیزی می بخشید.
***
هیزم های آنها که محکم در چنگال خاموش مرگ نگه داشته شده بود،گواه گناه بشر بود.
به خاطر سرمای بیرون نمردند،سرمایِ درون آنها را کشت.