ویرگول
ورودثبت نام
B.O.W
B.O.Wاحمق ترین انسان،شعبده بازی است که فریب سحر و جادوی خودش را میخورد.
B.O.W
B.O.W
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

کدام؟:پوچ

چیزی که ماند....

سعی همیشگی من روراست بودن با خودم بوده و هست.من عاشق نبودم.آنچه که بین ما بود غریب تر ازین احوالات و جریانات بود.دو نفر از بطن اتفاق.

جلساتی دایر بود برای کتاب و اهل کتاب که مدتی افتخار برگزاریش با من بود.داستان از وقتی شروع شد که از در وارد شد و تک به تک حاضرین را از نظر گذراند.ظاهری ساده اما مرتب داشت.کتاب اون شب،یکی از منادیان عشاق بود؛شب های روشن:)

هرچه که بود من شیفته دفاع او از عشق درین داستان وادی دور شدم.آتشی درونش زبانه میکشید که چندی بعد گرمایش را به آغوش کشیدم.برخلاف سرمای همیشگی نگاه و دستانم هنگام قدم زدن،او گرم مانده بود.گرم سوزش درد های گذشته اش پختگی عمیق در وجودش کاشته بود.درد هایمان دلیل بیگانگی و دلدادگی کوتاهمان بود.این کوتاهی مسیر باعث کوتاهی طرفین نشد،هردو به صبر رو آوردیم در حالی که به هیچ وجه صبور نبودیم.وقتی کلافه بود توی سکوت بهش خیره میشدم و وقتی عصبانی بودم سکوت ونگاه از سمت اون بود.جفت و چفت نبودیم اما سعی کردیم.تا کجاهای شهر رو که پیاده گز نکردیم.خاطرم هست پشت میز کافه ها نشستن و خندیدن هایی که عمرشان کوتاه بود،با خنده میگفت:تو دیگه روی بیار به بافور،قهوه جوابت نیست...

یاد گرفته بودم سکوت کنم.خستگی روز هام رو با سکوت هایی گاهو بیگاه دفن میکردم.آدمی همیشه چشم به راه و مدام هوشیار که نلگاه دردی از راه نرسد و چیزی را به بهای گزاف نبرد.او میفهمید و سعی داشت بفهمه و این کافی بود.

گاه به گاه زمزمه شعر یا دکلمه ای برایش میخواندم و او نگاه به ظاهر خجول و در اصل رندانه تحویلم میداد.میگفت قبول نیست من نمی تونم جواب این ادبیاتی ها رو بدم کمی میخندیدم و میگفتم خیالی نیست مرا گر تو وصف حال به نظم نگویی،اشارتی کافی ست...بداهه و هرچه که خوانده و نخوانده بود مینوشتم و مینوشتم...اما.همیشه هوشیار بودیم.بعد از سرکشیدن جام لعل،بعد از تب های گذرا و بعد از هزاران قدمی که شمرده نشد به پایان چشم داشتیم.مسئله بین ما حل شده بود.بارها قبل از هر تک خاطره ای تا مرز تموم کردن رفته بودیم.در حقیقت مشتی خاطره گذرایی بودیم که قناعت به حال و تنها حال کرده بودیم.می گویید عشق؟میگویم نه.به جد نه.هر چه که هست،چه راست یا دروغ من تنها میدانم مقصود شعرا و دل باختگان نبود.پس چه ماند؟بعد از ترکش و قدم هایی که تنها به دوش کشیدم من تنها خاطره ای خالی و با تشبیهی مثل صدای نوار خالی مواجه شدم.صرفا یک پوچی که زمان اندکی گل بود.شب آخر بدرقه در خور داشتیم و هردو تاکید داشتیم که بیش از این مجالی نیست،پس بدرد آخرین غریبه آشنا که استعاره ای خرجت نکردم.چرا که خود میدانی،بسیار خسته ام...

صرفا چیزی بهتر پیدا نکردم...
صرفا چیزی بهتر پیدا نکردم...

راستی چند روز قبل چای لب سوزم را در سرداب کافه ای سرکشیدم که...#سه_فصل_عشق

پ.ن:موقته،صرفا چون دوستی گفت بنویس...راستی،برید تابوت های دست ساز رو بخونید،شاهکاریست کم نظیر

سکوتچالشخودنویسسه فصل عشق
۲۴
۱۳
B.O.W
B.O.W
احمق ترین انسان،شعبده بازی است که فریب سحر و جادوی خودش را میخورد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید