Nill*****
Nill*****
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

دانه های تاریک شن

پسرک چگونه می توانست دانه های شنی که از آفتاب گرفتن خود لذت می بردند،و با باله های سبز پر رنگ لاکپشت ها زیر و رو می شدند را نادیده بگیرد؟

همیشه برای شنیدن صدای جلز و ولز اشک های لاکپشت ها که روی شن ها می ریخت ناشنوا بود؟

تابه حال نفهمیده بود که صدای جلز و ولز اشک هایشان که روی شن ها می ریخت،صدای جیغشان و تخم هایی که هرسال بیشتر نبودند ،به همان اندازه که سنگینی تخم ها داخل کوله پوسیده اش او را می شکست برای شن ها دردناک بود؟

تا به حال با خود فکر کرده بود که اگر هر سال باله های لاکپشت ها در لانه های خالی سر نمی خورد،شاید پدر و مادر ها ،کودکانشان را محکم بغل می کردند،مادربزرگ ها، نوه هایشان را روی لاکشان می نشاندند و با صبر به سوالات بی پایانشان پاسخ میدادند. شاید، نوراد ها از درون تخم ترک خورده صدار انسان ها را نمی شنیدند،که به کودکانشان پاسخ می دادند:«چرا؟ خب معلومه اگه لاکپشتارو قبل از تولد از داخل تخم نخوریم لاکشان سفت می شود و دندان هایمان میشکند!»را نمی شنیدند. شاید،انعکاس بدن بی حال خود را در قاشق،روی آبی که بچه خرجچنگ ها زنده زنده در آن می پختند نمی دیدند ،و ازخود نمی پرسیدند :«کدوم بدتره؟زنده زنده خورده شدن،یا زنده زنده پختن؟»


اگر زیر لب نمی گفت:« این حق ماست» و قدم هایش را محکم تر و بلند تر به شمت کلبه های تشنه بر نمی داشت،ممکن بود چشمش به پدربزرگ که امسال هم به آرامی چشمانش که از ابر اندوه کور شده بود راببیند که به آرامی در لاکش پنهان می کرد؟

اگر امسال در آن ماه در کلبه هایی که ارز وقتی در کویر شن بود آنجا بودند،چشم پسر،در همه ی چشم هایی که از بین ترک های کلبه شان به کوله ی او زل زده بودند،و همه ی مردمی که به آرامی در های غیژ غیژیشان رابرای خوردن و نوشیدن چیزی به جز گوشت خرگوش باز می کردند و قاشق های چوبی شان را در دست می فشردند،و با لبخندی تمام عیار به او نگاه می کردند چشم در چشم نمی شد،ممکن بود کویر تا ابد کویر بماند؟

اگر صدای خنده و تشکر مردم سکوت کویر را نمی شکست،ممکن بود فرار کند؟دلش برای تخم ها بسوزد و بدود و بدود و دیگر برنگردد؟ممکن بود به آرامی کوله پوسیده اش را با دستان لرزانش زمین نگذارد، و دانه دانه تخم های درخشان را بر رو شن داغ فرو نکند؟

چقدر طول کشید تا صیر لاکپشت تمام شود و فریادش ابر بالای سرشان را محو کند؟

چقدر برایش سخت بود که رنجیر های نازکی که سال ها در ذهنش گره خورده بودند را باز کند و فریاد بزند:« این حق ما نیست ،این حق اونها نیست!از باله ی ما کاری بر نمیاد ولی دل کی باید برای فرزندان ما بسوزه؟»



سکوت.



اگر سکوت صدای جا به جا شدن شن ها نبود ممکن بود کسی شنوا بماند؟



و آب.



و آبی که آرام آرام از روی کوه های شن ارتفاع می گرفت و باله های پوست پوست شده ی آنها را روی خودش شناور می کرد.

اگر بوی نم بینی پسرک را قلقلک نمی داد و به سختی پاهایش را تکان نمی داد و بر نمی گشت، ممکن بود چشم ها و دهان همه ی مردم اندازه ی تخم هایی که آرام آرام ،،،،ترک میخوردند، و به سمت کیلومتر ها دریایی که پشت سرشان بود حرکت می کردند گرد نشود؟


کویرداستانمحیط زیست
سیزده ساله ای دیوانه ام ,که چهار سال است که در دنیای دروغین این کاغذ ها زندگی میکنه. در این چهار سال خوب یاد گرفتم چگونه زیبا دروغ بگویم,دروغ هایی که زیادی واقعین.آنجا حال عجیبیست و جهانی بهتر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید