موضوع، دقیقا همینه؛ اینکه بدون محدود کردن، بنویسی.
مهم نباشه که برای چه کسی، فقط بنویسی.
وقتی که حالت خوشه و بده، وقتی که فهمیدی و گیجی، و وقتی که گرهٔ افکارت در حال کور شدنه، بنویسی و جاریشون کنی.
منم دارم مینویسم چون امشب، بهش نیازمندم. درواقع، به برداشتن سنگها و روان کردن رود تصورات و احساساتم، و به شنیده شدن و کسب اطمینان از درک شدن، نیازمندم.
امشب، به مجموعهٔ حسرتهای ریز و درشت من، اضافه شد و نمیدونم که ریز بود یا درشت!
اما حسی آشنا و سخت رو یادآوری کرد بهم؛ میدونی؟
میدونی چه حسیه؟
اینکه بدونی دلت خاطره ساختن میخواد اما بازم سعی کنی خودت رو قانع کنی که نه، مورد خاصی هم از دست نمیدی اگه نری و نسازی!
درصورتی که از دست میدی و از دست دادی.
بدونی که حتی اگه انجامش بدی و حس کنی که خاص نبود، به انجام ندادنش میارزه؛ اما بازم انجامش ندی و اشک بریزی؛ نه چون احساس تنها بودن و یا اشتباه کردن میکنیها، نه.
چون احساس میکنی که چه بری و چه نه، نتیجهای نداره برات.
چون احساس میکنی که نرفتنت هم، فایدهای نداره برات.
چون احساس میکنی که در حد مرحلهٔ دو نیستی و نخواهی بود.
چون احساس میکنی که رفتن و بودنت هم، برای هیچکسی غیر از خودت مهم نیست و نبود.
چون احساس میکنی که دیر شده.
مثل خورهای از جنس ضعف، تنهایی و خستگی که افتاده به جونت؛ یا شایدم انداختیش به جونت!
یا اینکه لحظات میگذرن و تنها کاری که میکنی، تکرار اشتباهاتته؛ تکرار همونهایی که دائماً توی ذهنتن و بهت یادآوری میکنن که چقدر درگیر و معتادشونی!
اما در نهایت، مهم نیست که چه حسی میکنی و چی هستی، اونچه که اهمیت داره اینه که:
-آیا تلاشی هم برای تغییر کردن میکنی؟-