
بعضی شبها، یه اتفاق عجیب میافته…
نه توی خیابون، نه توی گوشی، نه حتی توی خونه.
توی دل تو.
توی همون لحظهای که سرتو بالا میگیری و آسمون رو نگاه میکنی.
اونجا که ستارهها فقط نور نیستن، رازَن.
و ماه، فقط یه تیکه سنگ نیست؛ یه شاهد ساکته.
آسمون با همهی سکوتش، یه جور عجیبی همراه میشه با دلت.
همدست میشه بات.
وقتی دلت گرفته و بیدلیل به بالا خیره میشی،
یه باد آروم از کنار گوشت رد میشه،
یه ستاره یهو میافته،
یه ابر درست مثل فکر تو شکل میگیره…
و تو میفهمی.
میفهمی که تنها نیستی.
آسمون همیشه همدستهی آدمهاییه که کمکم دارن از امید جدا میشن.
بهشون نشونه میده.
نه با صدا،
با نور، با نسیم، با حس…
وقتی همه چی ساکته و هیچکس نمیپرسه "حالت خوبه؟"
آسمون میپرسه.
با اون چشمک کوچیک یه ستاره،
با اون نوری که یهو از پشت ابر میزنه بیرون،
با اون رنگ ارغوانیِ تهموندهی غروب،
میگه:
«هنوزم باهاتم.»
و اون لحظهست که اشکهاتو پاک میکنی،
نفس عمیق میکشی،
و با خودت میگی:
«آره… یه چیزی اون بالا هنوز به من ایمان داره.»
اگه یه شب احساس کردی هیچکس حرفتو نمیفهمه،
کافیه به آسمون زل بزنی.
اون بلده…
از تو چیزی نمیخواد، فقط همراهیه.
گاهی یه ستارهی کوچیک،
میتونه از صد تا آدم بزرگتر باشه.
