من با دستهایی شکسته و چشمهایی که تار میدیدن، روی زانوهای زخمیم بلند شده بودم تا به جای جفتمون برات بجنگم، اما نمیتونستم ببینم چیزی که دارم باهاش میجنگم، خود تویی. تو که مقابلم ایستادی.
حالا من در سکوت شب نشستهم و با تویی که نیستی توی خیالم میجنگم. این بار تو رو در جای خالیت میبینم، چشمهام دیگه تار نیستن.
دختر کوچولوی درونم داره سرت فریاد میکشه که «دست و پاهای همهمون شکسته بود، اما زیر بازوی همدیگه رو گرفته بودیم و کشونکشون میرفتیم جلو، تا جایی که تو رها کردی. ما با سر زمین خوردیم و تو خودت رو روی زمین کشیدی تا خونی که از شکستگی ما روی زمین ریخته، لباسهات رو کثیف نکنه.»
اون دختر کوچولو حالا بیشتر از همیشه حس رها شدن داره، حس تنها موندن، حس دوست نداشتنی بودن.
در سکوت شب، میشینم و به این فکر میکنم که چطور صدای شکستن قلبم رو توی تکتک کلماتت شنیدم، یا وقتی که میخواستم بهت پیام بدم و ویدیوی خندهداری که از سریال موردعلاقهت برات گرفته بودم رو بفرستم چون من رو یاد تو انداخت، اما نفرستادم، یا حتی وقتی که میخواستم برات بنویسم «نه. من قبول نمیکنم که اینجوری بخواد تموم شه. مهم نیست چی شده، ما با هم درستش میکنیم.»
و همین که اولین کلمهش رو برات نوشتم دیگه نتونستم ادامه بدم و از خودم پرسیدم تا کی قراره بذاری هر بار یه خنجر تکراری توی قلبت فرو بره؟ خنجری که روش اسم خودش حک شده.
دختر کوچولوی درونم گریه میکنه و چنگ میندازه و میگه «دوست نداشتم اینجوری بشه.» من چطوری بهش بگم با دوست داشتن اون نیست که زندگی پیش میره؟
دیگه نمیخوام بجنگم. تو رها کردی و علاوه بر دستهام، سر و زانوهام هم شکستن. میبینی؟ دیگه بخوام هم نمیتونم برات بجنگم. تو هم نمیجنگی. میدونم که نمیجنگی. تو هیچوقت برای من نجنگیدی، نه تا وقتی میدونستی هر بار که دستم رو رها کنی، دنبالت میآم تا دوباره تصمیم بگیری دستم رو بگیری.