پوریا خزائی
پوریا خزائی
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

سفر شازده کوچولو به پایین‌ترین طبقه زیرزمین(کوی خرابات)


چند وقت می‌شه که دارم به گذشته فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که چقدر تغییر کردم. زمانی که "دانوپ" رو داخل مدرسه خواستیم دوباره راه‌اندازی کنیم خیلی آدم جسورتر و در عین حال ضعیف‌تری بودم نسبت به چیزی که در حال حاضر هستم. استرسام و دغدغه‌هام کمتر بودن و فکرم خیلی بازتر از الان بود. ۶ سال از اون زمان می‌گذره و فکر می‌کنم خیلی تغییر کردم. چند ماهی میشه که احساس می‌کنم راهمو گم کردم. احساس می‌کنم به هیچ‌جا نمی‌رم، نمی‌تونم هدفی متصور بشم. اما نمی‌دونم بخاطر اینه که راه‌ها زیادن یا اینکه مشکلاتم تو زندگی بیشتر شدن و شرایط به‌وجود اومده ترس رو داخل دلم کاشتن و هنوز جسارتم رو دارم. این مقاله درباره شازده کوچولوعه، شازده کوچولویی که بعد از چند سال خواب ، چشماشو باز می‌کنه و بجای منظره ابرها، چیزی جز تاریکی و دیوارهایی که وقتی بهشون دست می‌زنه جای جایشون ترک خورده و شکسته پیدا نمی‌کنه.


خیلی ذهنم درگیر بود، تا اینکه هفته پیش به این فکر افتادم که دیگه باید بلند شم و اوضاع رو عوض کنم. نشستم تنهایی هر فکری تو ذهنم میومد رو روی یه برگه کاغذ نوشتم. اولین فکری که به ذهنم رسید رفتن پیش تراپیست بود، اما پول تراپیست نداشتم:). ایده‌های بعدی هم حول اینکه بشینم خودم درباره روانشناسی بخونم میگشت، اما این راه خیلی روی من جواب نمی‌داد. چون من از نوجوونی کتابای روانشناسی می‌خوندم اما تاثیرشون همیشه روم موقت بودن. همین‌طور داشتم توی پوچی غرق می‌شدم تا اینکه فقط بلند شدم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم، شروع کردم به تحقیق در مورد حال بد، اما پستای Reddit و Quora خیلی به کارم نمیومدن. تا اینکه دست به دامن هوش مصنوعی شدم اما جز دلسوزی مصنوعی و اینکه برم پیش تراپیست چیز دیگه‌ای دستمو نگرفت.

بعد از چند ساعت R&D و به چیزی نرسیدن سراغ بهترین مدیتیشن دنیا رفتم؛ «خواب»:). بعد از چند ساعت خواب و خواب بدی که دیدمو از خواب پریدم از جام بلند شدم و بدون اینکه حتی دلیلشو بدونم تو اتاقم قطره قطره از چشمام اشک می‌بارید. همیشه فکر می‌کردم باید جلوی اینو بگیری که حال بد وجودتو در بر بگیره، اما اون روز فهمیدم بعضی وقتا برای اینکه بهتر بشی باید اجازه بدی حال بد تو رو تو خودش غرق کنه. کاری که من هیچوقت توی زندگیم انجام ندادم و متوجه شدم هیچ وقت باری از زندگی رو از دوشم برنداشتم و تمام اون‌هارو همیشه با خودم به دوش می‌کشم.

داشتم به این موضوع‌ها فکر می‌کردم که یاد صحبت‌های بابام راجع به کوی خرابات و مولانا افتادم. همون‌جا بلند شدم و دنبال این موضوع گشتم و به عطار نیشابوری و تذکرة الاولیا رسیدم:

عزم خرابات بی‌فنا نتوان کرد/دست به یک درد بی‌صفا نتوان کرد
چون نه وجودست نه عدم به خرابات/لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد
شاه مباش و گدا مباش که آنجا/هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد
گم شدن و بی‌خودیست راه خرابات/توشه این راه جز فنا نتوان کرد

منظور عطار از خرابات اینجا میکده نیست. خرابات عطار، جایی هست که انسان بین وجود و عدم وجود قرار داره. یعنی از خودش فانی و نیست می‌شه، اما هنوز وجود داره و دچار نیستی شده. طبق چیزایی که راجع به خرابات عطار خوندم و چیزی که تو اشعارش هست، خرابات و فنا از هم جدایی ناپذیرن و بدون فنا، نمی‌شه راه خرابات رو رفت. با چیزایی که خوندم و تحقیقایی که تا صبح فرداش انجام دادم متوجه شدم حداقل من پوریا خزائی چقدر همه چیز رو توی ذهنم سخت می‌گیرم. چقدر دست و پا می‌زنم، در صورتی که باید رها می‌کردم.


داشتم الان مقاله قبلی که منتشر کرده بودم رو می‌خوندم و دیدم چقدر موضوع مقاله‌‌هام با همدیگه متفاوت هستن. توی مقاله قبلی، من شازده کوچولو بالای ابرها بودم. الان شازده کوچولو جایی توی پایین‌ترین طبقه زیرزمین، نزدیک به هسته زمین به نام «کوی خرابات» هستم.

هنوز حالم خوب نشده. هنوز هم توی سینم اون حال بد داره فشار میاره و منو عقب می‌کشه، اما امروز «رها» هستم. امروز اون حال بد اذیتم می‌کنه، اما با قبول کردن حال بدی که دارم سعی می‌کنم حتی با حداقل سرعت رو به جلو حرکت کنم. حداقل امروز با خودم نمی‌جنگم. با همین حرکت کوچک احساس می‌کنم خوشحال‌ترین آدم توی کوی خراباتم که فهمیده مهم نیست تو چه منطقه، مکان یا مقطعی از زندگی باشه، مهم اینه که چه کاری توی اون شرایط انجام می‌ده.

امیدوارم وقتی که این مقاله رو می‌خونین حالتون خوب باشه. اگر هم نیست، امیدوارم بتونه یه نوری رو توی تاریک‌ترین نقطه زمین بهتون نشون بده.



شازده کوچولو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید