ویرگول
ورودثبت نام
Nora.sh
Nora.shششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
Nora.sh
Nora.sh
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

این بار از آینده.

خوشگله.
خوشگله.



زیر لب زمزمه می‌کنم:«

I've been bad, I've been wrong
Playing a dangerous game
I'm in love, I'm in love
Lovin' hurricane...»

همون اهنگیه برام فرستاد. راستش قرار نبود ازش خوشم بیاد ولی خب... دوستش دارم.

صدای خانم مهر ازما توی اتاق پیچیده. شروع می‌کنم به قدم زدن و رقصیدن توی اتاق و فکر کردن به اف بی ای آفسیر دوست داشتنی‌ام(Christian Alister). توی آیینه به خودم خیره می‌شوم، موهایم را می‌دهم پشت گوشم و بررسی می‌کنم تا ببینم آن همه زحمتی که کشیدم تاثیری روی پوستم داشته یا نه(نه.). با خودم فکر می‌کنم:« همیشه دلم می‌خواست زمان سریع تر بگذره اما الان، ارزو می‌کنم کاش می‌تونستم نگهش دارم. همه چیزم رو می‌دم تا زمان فقط بایسته و من بزرگ نشم. کوثر بزرگ نشه، مامان و بابا پیر نشن و یه خیالپرداز بمونم. تا فقط لازم نباشه تصمیم بگیرم.»

برمی‌گردم و پای لبتاب می‌نشینم و شک می‌کنم شاید قیامت شده چون نیکا بلاخره تصمیم گرفته دهنش را ببندد. حالا خانم دارد حرف می‌زند و از دبیرستان و دانشگاه می‌گوید.

از صحبت کردن با هنرمندها خوشم می‌اید. آدمهایی که طور دیگری می‌بینند، طور دیگری فکر می‌کنند، آدمهایی که نور و روشنی هرگز ترکشان نمی‌کند. برای همین، سر حرف زدنهای خانم مهرازما، ایرپادهایم را دراوردم و گوش دادم:«دنیا به همه‌اتون نیاز داره. شاید الان یا توی دبیرستان فکر کنید که آدم خاصی نیستید یا کافی نیستید، اما وقتی بزرگتر بشید و خودتون رو پیدا کنید، می‌فهمید که همه ی آدما یه چیز ویژه‌ای درونشون دارن.»، «فقط کافیه علاقه‌ات رو، اون چیزی که براش ساخته شدی و از ته دل دوستش داری رو پیدا کنی(طوری می‌گفت انگار کاری راحت تر از این در دنیا پیدا نمی‌شود) و بعدش، رسیدن به چیزی که می‌خوای اونقدرا هم سخت نیست.» هرچند، اینها چیزهایی بودند که من می‌خواستم بشنوم.

بعد از گفتوگوی کوتاهی که با بچه ها توی باشگاه داشتیم، حالا به فیلم نامه نویسی و کارگردانی واقعا به عنوان یک گزینه نگاه می‌کنم. به من می‌اید؟ نمی‌دانم. همیشه دلم می‌خواست جلوی دوربین باشم اما... این هم گزینه ی بدی نیست. سلوی گفت:« یه روزی میاد که دیگه بزرگ شدیم. فکر کن من می‌رم سینما و می‌بینم کارگردان رو زده هستی شریفی! یا توی یه کتابخونه راه می‌رم و می‌بینم روی یه کتاب اسم توئه.» خوشحالم کرد(؟).

حرف آينده كه می‌شود، می‌ترسم. انگار که یک خاطره ی نادوست داشتنی برایم زنده شده باشد. برای همین شنبه که برگشتم خانه، نه کتاب خواندم نه فیلم دیدم نه برای امتحان عربی درس خواندم. توی اتاق تاریک راه رفتم و گریه کردم و ساقی گوش دادم.

می‌خواهم جوان بمیرم. این از محدود چیزهایی است که از آن‌ها مطمئنم. می‌خوام دقیقا شش صبح روزی که نوزده ساله می‌شوم، بمیرم. می‌خواهم زیبا، خوشحال و امیدوار بمیرم. می‌خواهم وقتی بمیرم که هنوز زهر زندگی را نچشیده‌ام. وقتی که خورشید هنوز میتابد و تصویر بهار هنوز جایی در سینه ی مردم شهر زنده است.

هنوز پوچ پوچم. سفید سفید. گم شده و ترسیده و مشوش و ناامید. اما...

_هستی
پ.ن:هانتینگ ادلاین دو هم تموم شد. کل مجموعه از ده 8 می‌گیره. درضمن، یه نایف سین هم داره:_) و این که از این به بعد اگه یکی بهم گل رز بده، جیغ میکشم و از دستش فرار میکنم.
پ.ن2:دیگه کتاب ندارم بخونمم! (حداقل سه تا کتاب نخونده توی کیندلم دارم، زودیاک و بیچ رید هم هستن، حتی زندگی نامه هم دارم)
پ.ن3:به یاد نستا ارچرون عزیز، پناه روزهای گم گشتگی و تنهایی...
پ.ن4:

...
...


روز نوشتهدلنوشته
۱۶
۹
Nora.sh
Nora.sh
ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید