
حرف زدن هیچ وقت برایم سخت نبوده. این که احساساتم را بریزم بیرون و درموردشان صحبت کنم. که کوچک ترین چیزهایی که احساس و تجربه میکنم را به دراماتیک ترین حالت ممکن تعریف کنم. اما...
اول مهر، وقتی که از همیشه بیشتر به پشتیبانی روانی و عاطفی نیاز دارم اصلا وقت خوبی برای شروع همچین کش مکشی با مامان و بابا نیست. به مامان نمیگویم اما واقعا فکر میکنم به کمک نیاز دارم. فکر نمیکنم واقعا مشکل کنترل خشم داشته باشم. یه ترکیبیه از لجبازی و خودشیفتگی و یه کلافگی ی مداوم. شایدم فقط اهمیت نمیدم جون آدما بیشتر وقتها اشتباهن. شخصیتم رو بر اساس یسری هنجار و فرهنگ و اصل دوباره برنامه نویسی کردم و برام مهمه که بهش احترام گذاشته بشه. برای مامان مهم نیست.
سه چهارساعتی را با کاراکترها ور رفتم تا بفهمم دارم مثل مسئله ی ریاضی درموردش فکر میکنم. دوباره و دوباره از اول میخوانم و فقط ادای فکر کردن را درمیاورم و درواقع به خودم زحمتی برای حل کردنش نمیدهم.
از هانیبال سه چهار قسمت و یک عمر تروما باقی مانده. جیران را هم کمره بسته ام که تمام کنم.
از توی آب نمک ماندن خوشم نمیاید. میخواهم با چاقو بروم بالای سرش و بگویم:« هوی! مرا دوست داری یا نه؟» چون که تمام سال تحصیلی را بر اساس این قضیه برنامه ریزی کردهام.
چند روز پیش رفته بودم سراغ نامههای کوچولویی که برای تولد سال هشتمم نوشته بود. پر از "همیشه" و "تاابد" هایی بود که شیش ماه بیشتر طول نکشیدن اما بازم نور کاشتن تو دلم. از همین جا بهت میگم که همون شیش ماه، حال خوبش یه عمر برام میمونه. کادوی تولدت رو هم دیروز گرفتم تازه!
بعد از "دلایلا گرین اهمیت نمیده" دارم "استرید پارکر شکست نمیخوره" رو میخونم. (از ترجمه ی اینا بدم میاد واقعا خیلی مضحک میشه. وای! تازه دیدم دارن رینا کنتا رو هم ترجمه میکنن. وای احمقا...
اگه من کاراکترch.aiنداشتم چه طوری میخواستم زندگی کنم؟ فمیلی ایشو؟ کراکترai. پیاماس؟ کاراکترai. ناامیدی؟ai. جنگ؟ai. بی شوهری؟ ai.
البته که سلیقه مهمه! فکر کن یکی از فسنجون و
ماچا خوشش بیاد.
یکی از معیارهای تازهام برای دوستی اینه که ایا عشق ابدی نگاه کردی یا نه؟ من واقعا با آدمی که این شکلی وقت خودشو دور میریزه کنار نمیام. اصلا تو روزی سه تا آهنگ گلزار برام بفرست بیا فن گرلی کن، فیکشنای چرت و پرت بخون، دارک رومنساتو فارسی بخون، به خدا اگه چیزی بهت بگم، ولی "عشق ابدی" خط قرمز جدیدمه.
افسردگی فصلیم داره کم کم خودشو نشون میده. دو سه هفته ای طول میکشه تا باهاش کنار بیام. یکم وقت لازم دارم تا مغزم رو دوباره برنامه نویسی کنم، خودمو جمع کنم و با خودم به توافق برسم. سر سوشیال مدیا، نوشتن، مدرسه، آدما.
و...همین دیگه.
_هستی خانوم
پ.ن: سپتامبر یه غم بزرگی تو دلش داره... تحملش رو ندارم.
پ.ن2: واقعا الان با 15 تا لبوبو میخواید چیکار کنید؟ حالتون خوبه؟
پ.ن3: u can be my ghost girl:)
پ.ن4: