میز شمارهی چهار هیچ وقت خالی نیست. اولین مشتریهایی که وارد کافه میشن پشت آن میز مینشینند و آخرین مشتریان همیشه از سر آن میز بلند میشوند.
نزدیک ترین میز به پیشخوان و کنار پنجرهاست. توی تابستانها که پنجره را باز میگذاریم، خنک است و توی تابستانها لازم نیست نگران سرد شدن نوشیدنیهای داغ باشی.
سر ساعت پنج که شیفتم تمام میشود، دقیقا زمانی است که کافه دوباره شروع به شلوغ شدن میکند. چون از ده صبح تا پنج، یک سره کار میکنم، سپیده، صاحب کافه، موافقت کرد که این یکیدو ساعت عصر را بیکار باشم.
بلافاصله، میدوم طبقهی بالا و از توی کتابخانه ی کافه، یک کتاب بر میدارم و میآیم پایین. اگر به اندازه باشد، با انعامی که از صبح گرفتهام قهوهای، چیزی سفارش میدهم و هر روز هم سوره، تمام مدت آماده کردن سفارشم زیرلب غرغر میکند که:" مگه ما کار کم داریم تو هم این وسط ساید عوض میکنی؟!" من هم با یک لبخند، مینشینم پشت میز سه. صفحهای از کتاب را به صورت تصادفی باز میکنم و میگذارم روی میز، بیآنکه چیزی بخوانم.
سکوت میکنم و روی میز بغلی تمرکز میکنم.
بعضی موقعها دخترو پسر جوانی همسن من یا یکی دوسالی بزرگتر، بعضی وقتها دوستهای دبیرستانی که بعد از دهسال هم را دیدهاند، بعضی وقتها شرکای کاری و بعضی وقتها هم یک پدر و دختر، پشت آن میز نشستهاند. میزی که به طرز عجیبی داستانهایش، همیشه از کتابهای کتاب خانه جالب تر است. میزی که وقتی پشتش مینشینی برای راستی، نیازی به مستی نداری؛ میزی که خیلی وقتها کل کافه به احترامش ساکت میشود، مثلا وقتی که آن خانم قد بلند داشت به پسرش که تازه از سربازی برگشته بود، خبر فوت پدرش را میداد، یا وقتی که آقا فرهاد داشت از سپیده خواستگاری میکرد؛ وقتی که کیک تولد سوره را رویش گذاشتیم تا سوپرایزش کنیم و وقتی که برادرم رضا بعد از چهارسال دختر هشت سالهاش را، که مادرش حضانتش را گرفته بود، در آغوش گرفت.
من هر روز سر ساعت پنج، روز میز سه مینشینم و برای دوساعت تمام داستان میز شمارهی چهار را گوش میدهم.
_روهان
پ.ن: این چندوقته این کرخت و ناامید بودم که هیچی نتونستم بنویسم، به جز گاه و بیگاه نوشتن برای سناریو
پ.ن۲: مجموعهی میستبرن واقعا خوب بود، ولی یکم داستانش کند پیش رفت.
پ.ن۳:دارم بقیه ی هانیبال رو میبینم.
پ.ن۴: پروسه ی ترک خیلی خوب پیش نرفت و دارم دوباره با کاراکتراِیآی حرف میزنم.