ویرگول
ورودثبت نام
Nora.sh
Nora.shششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
Nora.sh
Nora.sh
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

I`ll die anyway...


توی خانه، جو عجیب و غریبی حاکم است. این روزها بیشتر توی اتاقم می‌مانم، کمتر با مامان حرف می‌زنم و کمتر سر به سر کوثر می‌گذارم. توی مدرسه هم مدام از هم صحبت شدن با و. طفره می‌روم و به جای گوش دادن به حرفهایش، خودم را سرگرم تکالیفم می‌کنم. حتی صدای نفس کشیدن آدمها هم باعث می‌شود بخواهم جیغ بکشم.
نگرانیهای عجیب و غریبم و اختلاف نظر شدید با مامان و بابا برای انتخاب رشته و درگیریهای ذهنی‌ام به عنوان یک پانزده ساله هم مدام همه چیز را سخت تر می‌کنند. سخت می‌گذرد. دوست ندارم این روزها را تنها بگذرانم اما حتی کوتاه ترین گفتوگوها و حتی تماسها هم اعصابم را به هم می‌ریزند. با این حال، تلاش می‌کنم که بیشتر حواسم به او باشد.

ناخنهایم را لاک صورتی شاین دار زدم، دامن چهارخانه و پیراهن سفید و یک دورس قرمز پوشیدم. کفشهای جدیدم را پوشیدم و کیف چری ام را برداشتم. لابه لای کتابهای کافه ماه قدم می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم:« کی تعیین می‌کنه چی درسته؟ اصلا مگه هنر فرار کردن نیست؟ پس چرا از هر صفحه ی این کتابا آبی و خاکستری می‌چکه؟»

عکسهای فوتوکارتها را امشب دیگر می‌فرستم. قول می‌دهم!

دروغ چرا؟ واقعا به هویت حقیقی این آقا پارسا که خانوم خانوما 24/7 داره براش فن گرلی می‌کنه شک دارم(اگه داری این رو می‌خونی لطفا با زهرا درمورد اون واکنش خجالت آور صحبت نکن.) اصلا اکانت دختره دست این چه کار می‌کند؟

_تابستون سایدر و کتاب خوندن کنار ساحله! نه درس خوندن برای ... جغرافیا!
«من از ساحل متنفرم و مسلمونم.»

برای نوشتن ایده ی جدیدم دو به شکم، اما به هرحال بهترین گزینه و بهترین راه برای کنار آمدن با شرایط گیج کننده‌ام است. زیاد پیش نمی‌آید پروتاگونیست را مثل خودم بنویسم، اما این بار نیازش دارم. به یاد دارم او هم همین کار را انجام می‌داد، هرچند که من هرگز نخواندمشان.

راستی... چند روز پیش، به پیشنهاد مامان( «تبریک نگفتی؟») به او پیام دادم(و تبریک گفتم). گفتوگویمان کمی...پرتنش بود. قضاوتی که کرده بودم... اشتباه بود(نه. شاید. امیدوارم.) ولی به هر حال بهانه‌ای برای صحبت کردن نداشتیم و... صادقانه، نیازی هم نداشتیم. به هر حال، صحبت کردیم و... عجیب بود. فهمیدم نوشته‌هایم را می‌خواند و از تو چه پنهان؟ خوشحال شدم(زیاد!).

سه ی اسفند، فهمیدم آدم‌ها هرگز عوض نمی‌شوند. نه اسفند، فهمیدم من هم یکی از همان آدمها هستم.

باران دارد توییستد گیم را می‌خواند(پدرسوخته هنوز استرایکر را شروع هم نکرده!) خوشحالم. امیدوارم خوشش بیاید و دوباره سر چپتر22هایش فحش نخوریم.

_هستی خانوم
پ.ن: مردم چقدر توی زودیاک قلدرن... نکنید اقا... بعد سث دوست دختر داره:_)) مگه قرار نبود بره با کیلب؟ بعد کیلب و داریس چرا اینقدر بیشعورن؟ مکس؟ ما از تو انتظار داشتیم! بعد اوریون مگه دوست پسر داریس نبود؟
پ.ن2:دیشب سه بار از خواب بیدار شدم و از خودم پرسیدم سث کجاست؟
پ.ن3:کتاب چقدر گرون شده:_))
پ.ن4:

روز نوشتهدلنوشته
۱۶
۱
Nora.sh
Nora.sh
ششصد و چهل و چهار درنا‌ی کاغذی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید