مـهــدیـــســ امیـــرخــــاݩے
مـهــدیـــســ امیـــرخــــاݩے
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

خانه یک نویسنده

می‌دانم حال در ذهنتان یک کلبه کوچک و رویایی وسط جنگل تصور کرده‌اید که هر روز ظهر باران بر روی سقف شیروا‌نی‌اش می‌نشیند. کلبه‌ای کوچک و چوبی که یک صندلی راکی جلوی شومینه‌اش دارد و می‌توانی با عینک ته‌استکانی‌ات درحالی که بوی قهوه مشامت را نوازش می‌دهد کتاب‌هایی را که دوست داری بخوانی. صبح به صبح گل‌های شمعدانی‌ات را آب دهی و به تماشای غروب بنشینی و تا دلت می‌خواهد بنویسی.

ولی خب اگر اجازه دهید کمی تصورتان را خراب کنم. خانه ما نویسنده‌ها وسط جنگل بارانی نیست، در درون‌مان است. همان درونی که کلمه می‌شوند و به دست خواننده‌ها می‌رسند و در همان‌حال بسیارشان درون‌مان دفن می‌شود.

می‌دانید، خانه نویسنده‌های افسرده که نوشته‌هایشان رنگ خاکستری گرفته‌اند کمی بهم ریخته است و گل‌های شمعدانی‌شان پژمرده شده‌اند.

هیچ چیز برای یک نویسنده بدتر از آن نیست که دیگر کتاب خواندن و یا حتی نوشتن هم حال‌‌اش را بهتر نکند برای نویسنده‌های خاکستری نویس دیگر حتی بوی خاک باران خورده و قهوه هم کارساز نیست. این نویسنده‌ها گاهی طوری درخانه‌های بهم ریخته‌شان مخفی می‌شوند که نوشتن از یادشان می‌رود و از یاد می‌برند نویسنده هستند.

خب می‌دانید قضیه چیست؟ تحقیر! آن‌قدر تحقیر می‌شوند و سرکوفت می‌شنوند که آجر به آجر خانه‌هایشان فرو می‌ریزد. قلم‌هایشان می‌شکند و جوهرشان خشک می‌شود. دل‌شان می‌شکند و دردهای روحی‌شان را پشت لبخندهای‌شان مخفی می‌دارند. در آن وسط کار از پژمرده شدن فراتر می‌رود و گلدان گل‌های شمع‌دانی ترک برمی‌دارند د آن‌قدر خرد می‌شوند که چیزی جز ذرات شن از آنان باقی نمی‌ماند.

آن‌ها خسته‌اند، همه‌مان خسته‌ایم، ابتدای راه را آن‌قدر تتها دویدیم که حال جوان‌های پیری هستیم که همه احاطه‌شان کرده‌اند آن هم در حالی که وقتی که باید، نبوده‌اند. وقتی که دست حمایت‌گر می خواستیم دریغ‌اش کرده بودند و با تمسخر گفته بودند" نوشتن که نان و آب نمی‌شود" و ای کاش آنان می‌دانستند قلم گرچه نان و آب نیست ولیکن شراب حیات است!

آری آنان نبوده‌اند. زمانی که دختری چهارده ساله و ناشی بوده‌ام کسی پشتم نبود که هیچ، حتی نمی‌گذاشتند رمان بخوانم، چرا که من تنها باید درس بخوانم، خب آدم نیستم که مجسمه هستم.

طوری رنجشم دادند که سه سال تمام دست به قلم بودنم را مخفی کردم، شاید اگر خودشان نمی‌فهمیدند هنوز هم‌ چیزی بر آن‌ها بروز نمی‌دادم. برای کسی که ارزش هنر و ادب را نداند، سخن از زندگی گفتن باطل است!

نویسندگانی که چرخ فلک روحشان را سیاه کرده و کسی پشت‌شان نبوده به‌جای آن‌که شاهکار بیآفرینند اولین اثرشان را گند می‌زنند و همیشه از آن فراری‌اند. چرا که سر آن عذاب کشیده‌اند. نه کسی بود نوشته‌هایشان را بخواند_ که البته ممکن است هنوز چنین کسی پیدا نشده باشد_ و نه کسی بود که به آن‌ها بگوید" بچه جان، نمی‌شود که همین‌گونه قلم را برداری و بیوفتی بر سر کاغذهای بیچاره و ایده‌های زیبای ذهنت را خراب کنی و به‌جای تمجید، خواهرت مسخره‌ات کند"

هپیشه هر چه را که بنویسم، حتی اگر کلمه‌ای باشد هم آن را بچه خود می‌دانم و آخ که از مظلوم بودن اولین رمانم فقط خودم خبر دارم که هیچ‌کس نمی‌خواندش!

حال دیر است. برای خوانده شدن، برای دیده شدن، برای حمایت شدن و آباد شدن خانه‌های‌مان! کاش کمی،‌فقط کمی وقتی که محتاج بودم آرزو بر دلم نمی‌گذاشتند که حال درد روحی‌ام فراتر رود از جسمم!

دردی که درخانه‌ام نهان کرده‌ام، در کلمات نمی‌گنجد، خب درد یک روز و دو روز نیست که! عذاب‌های روحی یک نویسنده که نمی‌شود حتی اسم‌اش را نویسنده گذاشت تا انتهای جهان راه دارد، تا قیامت!


متولد ۸۶ تبریز نویسنده رمان‌های دو امپراطور و یک ملکه، سلیله سودازده افول خور کباد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید