مـهــدیـــســ امیـــرخــــاݩے
مـهــدیـــســ امیـــرخــــاݩے
خواندن ۱ دقیقه·۲۰ روز پیش

خاک سرد زندگی

گاه در عمق فاجعه‌ها سقوط می‌کنی، آن شب‌هایی را که تا صبح گل‌های بالش را آب می‌دهی را می‌گویم. گاه مرده‌ای ولی نفس می‌کشی، حرف می‌زنی و حتی می‌خندی ولی درونت شکسته، مثل خودت که زیر غرور آدمیان خورد شده‌ای و روح زخمی‌ات اهمیتی ندارد.

گاه گمان می‌بری این شب سحر ندارد و چشمانت بسته خواهد ماند و صبح، با چشمان سرخت روبرو می‌شوی و به خودت به جای آنانی که فراموشت کرده‌اند صبح بخیر می‌گویی.

ما میل دنیا آمدن نداشتیم که، حتی چندین سال بعد از ما نخواهند پرسید میل مرگ داری یا نه؟ دارند مرگ و زندگی را بر ما می‌چشانند و ما هم تنها می‌نگریم.

ما زندگی می‌کنیم. آری. نفسی می‌آید و فرو می‌رود و درد سینه‌مان بیشتر می‌شود‌. ضربان قلب‌مان می‌زند، گاهی تند و گاه آرام، ضربان‌های‌مان هم پابرجاست ولی، عشقی نیست. ما زنده هستیم و زندگی هم می‌کنیم ولی تهی از عشق.

ما هر روز صبح با عشق چشم نمی‌گشاییم و شب‌ها اکسیر عشق در رگ‌های‌مان خانه نمی‌کند. ما شب‌ها تنها خستگی کار را بر دوش می‌کشیم کسی نیست که بر کتف‌هایمان بوسه زند.

ما به یاد کسی کاری را انجام نمی‌دهیم و به یادمان نیستند‌. دلنوشته‌های‌مان سراسر عشق هستند ولی مخاطبی ندارند. قلم‌‌هامان می‌نویسند ولی جوهری ندارند.

ما امیدی بر زندگی‌های بی‌محبت‌مان نداریم، چرا که سحری را پس از شب‌های تاریک‌مان نچشیده‌ایم، آری ما محکوم به زندگی هستیم و بعد هم... به راستی که خبری از آخر زندگی بی‌سر و ته‌مان نداریم.

زندگیزندگی بی‌انگیزهمهدیس امیرخانیدلنوشته غمگینعشق و محبت
نویسنده رمان‌های دو امپراطور و یک ملکه، سلیله سودازده، افول خور و جاناوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید