محبوبم، باز هم شب بیتو گشت و ستارگانش بار سفر بستهاند! باران بیمحابا بر سقف خانه میبارد و آرام ندارد، همچون منی که هرگز دوستش نداشتهای!
و ایکاش میدانستی با وجود فرسنگها فاصله میان قلبهایمان، من هر شب تو را در خیال و رویا بر آغوشم دعوت میکنم و سحرگاه با بوسههایت خواب را وداع میگویم!
آری درست است! با آنکه در یادت یادم نیست ولیکن نرفتهای از یاد! به راستی، کنهِ قلب بودن را از که آموخته بودی؟
چه میشد اگر فراقت تنهایم میگذاشت؟ درست مثل خودت! درست همانگونه که رفتی و به تاراج بردی عشق را!
میدانستی رفتنت هیچم میکند و پوچ از من بر جای میگذارد؟ گفته بودمت دمی بیتو بودن مرا مرگ است؟ شنیده بودی بانگ و فریاد عاشقیام را؟ خودت دیدی که گوش سپهر کر شد!
وای ای فلک! این بود رسمت؟ دل بسپارم بر دستانی که آرزوی داشتنشان را دارم، اما دستانم خالی از دستانش باشد؟ مرحبا بر تو ای فلک و آن یاری که رفت و جان مرا نیز برد!
مرحبا...