اینبار که به کتابخانه رفته بودم،هیچ کتابی مرا نخواند. یعنی مثل همیشه هیچ کتابی در چشمم فرو نرفته بود. همیشه انگار چیزی مرا به یک سمت میکشید و به آنی کتابی انتخاب میکردم و تا آن کتاب را تمام نمیکردم شب آرام و قرار نداشتم.
چندین ساعت بود که از سر این قفسه به آن سو میپریدم و خب حقیقتا سخت کلافه شده بودم. چرا که چندین ساعت بین کتابها چرخ میزدم.
دست دراز کردم و کتابی از بین کتابهای ایرانی برداشتم. خواندن کتابهای ایرانی را به خواندن کتابهای خارجی ترجیح میدهم. به نظرم آنها با خلق و خویم سازگارترند.
با دیدن نام بزرگ علوی مصمم میشوم این کتاب را بردارم. شنیده بودم از بزرگان رماننویسی فارسی است و دوست داشتم دلیل شهرتاش را بدانم.
اوایل کتاب حالت نامفهومی داشتم و این بخاطر تشابه نامهای در کتاب بود.سالارفش، سالاریان،سالار نظام، سالار نیا و... . که به نظر میآید سر ارث و میراثی که گویی بسیار هم کلان است درگیریها دارند.
میتوان گفت کتاب چیزی مثل شجرینامه بود. البته این از دیدگاه من است.
چیزی که باعث شد کتاب را تا آخر بخوانم شخصیت پردازی بینقصش بود. با اینکه شخصیتها را گاهی با یکدیگر اشتباه میگرفتم ولی تقریبا با آنها یکی شده بودم انگار که از انسانهای دنیای واقعی باشند، نه شخصیتهای یک کتاب.