
هیچوقت نتوانستهام گذشته را پاک کنم. اتفاقاتش را، آدمهایش را، ظلمها و محبتهایش را. به نظرم آنهایی که میگویند گذشته گذشته، حال را بچسب، مهم آینده است، تنها حرفی کلیشهای را تکرار میکنند آنقدر که حتی خودشان هم باور میکنند.
گذشته معلوم است که مهم است که اگر مهم نبود، زجرهایش بر دوش آدمی سنگینی نمیکرد. وقتی انسانهای دوپا را میدیدی، روزهای تلخی که برایت رقم زده بودند به خاطر نمیآوردی. اگر گذشته مهم نبود، انسانها در امور مهم درخواست سابقه کیفری نمیکردند.
اگر گذشته مهم نبود، پشت آدمهای موفق نمیگفتند که تا دیروز نمیتوانست شلوارش را بالا بکشد! اگر گذشته نبود انسانهای بزرگ و شریف را گرامی نمیداشتند، چرا که آنها دیروز میزیستند.
اگر گذشته تاریک مهم نبود، سایهاش شبهایت را محزون نمیکرد. آخ که اگر گذشته نبود...
گذشتهای که پر از داستان است، بیشتر اوقات باقی داستان تو را میسراید. گاهی اوقات هم داستانی پند آموز است و تو پشت دستت را داغ میکنی. گاهی اوقات به یادش میآوری، میخندی، گاهی اوقات عذابها و دردهایش بر تو یورش میآوردند و دلت میخواهد تا صبح برای خودت اشک بریزی! برای آن آرزوهایی که نتواتستی لمسشان کنی.
ای گذشته غمانگیز من! من رهایت کردهام، باور کن! نمیخواهم بگویم برایم شادیای به ارمغان نیاوردهای، ولی باور بنما، تو سراسر رنج و عذاب بودهای برایم. به گونهای که حال تمام لحظات شاد خود نیز غمگینم. انگار که عذاب وجدان داشته باشم، انگار در مقابل منِ گذشته که تنها درد کشید شرمندهام! تو بر من لطف زیادی عطا کردهای، به گونهای که از خوشبخت بودن واهمه دارم.
گذشته عزیز! من فراموشت کردهام! کاری نیست که با تو داشته باشهام! من رهایت کردهام! تو نیز مرا ترک کن! باور کن کسی دل تنگت نخواهد بود. تمنایت میکنم بروی، من نیز قول میدهم به حرمت خوشیهایی که با یکدیگر داشتیم، کاسه آبی پشت سرت روانه کنم.
ایگذشته! کاش میگذشتی و مهم نبودی!