مدتیست آتش غم خانه دلم را میسوزاند و آدمها چون جلادی با زبانشان تنم را شلاق میزنند.و من هر روز دردهایم را در قلک سکوت خود میریزم و تکانش میدهم و صدای خندهام بلند میشود و همه خیال میکنند که حالم خوب است.
صدایی درونم میگوید مقصد تو جای دیگریست،شاید برای همین است که در جاده امید قدم گذاشته و به نشانه ها نگاه میکنم
که میگویند راه خطرناک است؛پیچ های شدید و شیب های تند دارد ولی من به حرکت ادامه میدهم شاید آهسته اما به رسیدنم ایمان دارم
و خودم را میبینم که به ساحل رویام رسیدهام
وصدای خنده های شادمانهام بام آسمان را لمس میکنند