ویرگول
ورودثبت نام
محمدسام خرم آبادی
محمدسام خرم آبادیمن محمد سام ،پسری هشت ساله. اینجا،داستان هامو می نویسم. چون فکر میکنم دنیای ما با قصه قشنگ تره.
محمدسام خرم آبادی
محمدسام خرم آبادی
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

چشم های حیوان ها

پسر: مامان… می‌دونی حیوان‌ها، ما رو چطور می‌بینن؟ مادر: نه عزیزم، چطور؟ پسر: اونا ما رو به چشم اژدها می‌بینن! واسه همینه که ازمون فرار می‌کنن. مادر: اوووووم… شاید… شاید هم چشم‌های اونا، قابلیت تشخیص چهره، مثل ما رو نداشته باشن. و فقط یک سایهٔ سیاه می بینن به همین خاطر،می ترسن و فرار می کنند. پسر: نه مامان! اینطور نیست. مادر: آهان؟ پس چطوره؟ پسر: چون وقتی ما اونا رو می‌گیریم و میاریم خونه و تربیتشون می‌کنیم، دیگه از ما فرار نمی‌کنن! یعنی اونا می‌فهمن چی دارن می‌بینن. مادر: وای… درست گفتی! پس یعنی چشم‌های حیوان‌ها فقط ساده نیستن، بلکه هوشمندن… می‌تونن یاد بگیرن و فرق دوست و غریبه رو بفهمن. پسر: آره… ولی اولش ترس دارن. بعد که می‌بینن ما دوستیم، دیگه فرار نمی‌کنن. مادر: دقیقاً عزیزم. پس حیوان‌ها هم مثل ما نیاز دارند تا کم‌کم اعتماد کنند… و وقتی اعتماد می‌کنن، دیگه هیچ ترسی ندارن. پسر: یعنی ما هم باید مهربون باشیم و صبر کنیم تا اونا بفهمن. مادر: آفرین عزیزم! درست فهمیدی. مادر: میخوای برات یه داستان تعریف کنم؟ پسر: (با هیجان): آره! حتماً. _در دلِ جنگلی دور و آرام، حیوان‌ها هر روز کنار هم بازی می‌کردند: گنجشک‌ها می‌خواندند، خرگوش‌ها می‌دویدند، و سنجاب‌ها از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند. اما یک قانون بین همه‌شان وجود داشت: وقتی انسان‌ها نزدیک می‌شوند… فرار کن! یک روز، پیتر خرگوشه، پرسید: «چرا هر وقت آدم‌ها میان، همه‌مون فرار می‌کنیم؟ مگه اونا چیکارمون دارن؟» جغدِ دانا که همیشه روی شاخهٔ قدیمی‌اش می‌نشست، گفت: «چون ما انسان‌ها را، مثل اژدهایی بزرگ می‌بینیم!» حیوان‌ها از ترس لرزیدند. پیتر خرگوشه با ترس گفت: «اژدها؟ یعنی با بال و آتیش؟» جغد خندید. «نه نه… نه اونجوری. برای چشم‌های کوچیک و سادهٔ ما، آدم‌ها خیلی بزرگن… خیلی بلند… و خیلی پر سر و صدا. مغزمون فوری آژیر خطر میکشه و میگه: خطر! اژدها نزدیک شده!» پیتر خرگوشه، گوش‌هایش را عقب داد و گفت: «ولی… من یک بار دیدم آدمی که حیوانش را بغل کرده بود و حیوان نمی‌ترسید!» جغد دانا بال‌هایش را باز کرد و گفت: «چون وقتی یک انسان مهربان باشه، ما کم‌کم می‌فهمیم اژدها نیست. صدایش را یاد می‌گیریم. بویش را می‌شناسیم. و می‌فهمیم که دوسته.» همان لحظه، صدای قدم‌هایی رسید. یک پسر کوچک از میان بوته‌ها بیرون آمد. آرام، بدون دویدن. حیوان‌ها آمادهٔ فرار شدند… اما پیتر خرگوشه نرفت!!! پسر نشست و فقط نگاهشان کرد. چیزی نگفت، دست دراز نکرد. فقط لبخند زد. پیتر خرگوشه جلو آمد. نزدیک‌ و نزدیک‌تر… پسر آرام گفت: «نترس. من اژدها نیستم.» پیتر خرگوشه، قلبش آرام شد. گفت: «می‌دونم… تو فقط یک دوست بزرگ هستی که زبان ما را بلد نیست.» حیوان‌ها یکی‌یکی برگشتند. ترسشان از بین رفت. دیگر سایهٔ سیاه نبود… اژدها نبود… فقط یک بچهٔ مهربان بود. از آن روز، حیوان‌ها فهمیدند: بزرگیِ کسی دلیل بر خطرناک بودنش نیست.

تشخیص چهرهپسر
۴
۰
محمدسام خرم آبادی
محمدسام خرم آبادی
من محمد سام ،پسری هشت ساله. اینجا،داستان هامو می نویسم. چون فکر میکنم دنیای ما با قصه قشنگ تره.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید