محمدسام خرم آبادی·۲ روز پیشتوتو و آب طلسم شده جنگل در دلِ جنگلی سبز و پرآواز، یک لاکپشت کوچک زندگی میکرد، به اسم توتو. توتو همیشه آرام و محتاط بود و با قدمهای کند روی زمینِ پر از برگ م…
محمدسام خرم آبادی·۲ روز پیشخانه ی اول من مامان، اولین خانهٔ من بود. خانهای گرم و نرم که اسمش «شکم» بود. اتاقی تاریک، اما روشنتر از هر خورشیدی! اتاقی کوچک، اما بزرگتر از تمام دن…
محمدسام خرم آبادی·۲ روز پیشخوابیدن در اتاق خودم امشب، اولین شبی بود که پسر کوچولو، قرار بود در اتاقِ خودش بخوابد. تا امروز همیشه کنارِ مامانش میخوابید و حالا وقتش بود که کمی مستقل شود.…
محمدسام خرم آبادی·۲ روز پیشچشم های حیوان ها پسر: مامان… میدونی حیوانها، ما رو چطور میبینن؟ مادر: نه عزیزم، چطور؟ پسر: اونا ما رو به چشم اژدها میبینن! واسه همینه که ازمون فرار می…