حسنا نیلفروشان، کلاس هشتم
کلی عز و التماسش کردم و به پیر و پیغمبر قسمش دادم، نهایتا چهار روز، شد همهی مهلتی که من برای تخلیهی خانهاش داشتم! ثمن روز و شبش به نذر و نیاز میگذشت تا باز روزگارم به چیزی که پنج سال پیش از فرط بیپولی تبدیل شدم، نیفتد. محسن هم که کلا بیخیال دنیا و پستی بلندیهایش، روز و شب تابستانش به بازی میگذشت. و این میان، من از تنهایی و ثمن از نگرانی، شب و روزمان با هم یکی شده بود. نداشتم. نمیدانستم چه طور و برای چه کسی باید دست روی قرآن گذاشته و قسم بخورم که «من هیچ ندارم»، تا دست از سر کچل بیمویم بردارند این وقایع کوچک و بزرگ آسمانی و غیر آسمانی، که هر بار به بهانهای مرا گلاویز قرض و کمک و بدهکاری میکنند و رویم را پیش افراد بیشتری سرخ و شرمنده... دیگر از گرفتن وام مسجد هم، ناامید شده بودم. همهی دردم را فقط، اهالی امامزاده محسن میدانستند. هر بار دلم میگرفت از زمین و روزگار و بازیهایی که از او میخوردم پناهم آنجا بود و شهدایی که درش مدفون بودند. که البته نیمشان گمنام و نیمشان هم بسیار قدیمی به نظر میرسیدند، ولی خب به هرحال، محفل امنم بود آن منطقه. مینشستم با امامزاده که میگفتند از نوادگان سیدالشهداست، درد و دل میکردم. مخصوصا آن اوایل، که همه انگ «دزد محل» و «لوتی چاقوکش» به من میزدند و کنایه و تکه میانداختند که این هم از پسر سید خدا! یادم نمیرود چقدر آن روزگار، این مثل «پسر نوح» را برایم به کار میبردند. شده بودم مثال بارز بچههای شر و بیپدر مادری که در فیلمها و سریالها نشانشان میدادند. دوسال آب خنک به جرم کشیدن فرش مردم از زیرپایشان به خاطر نداری و غربت، میبایست که آن همه چپ و راست شنیدن و تاوان هم داشته باشد!
ثمن را ولی، من از همین امامزاده دارم. سال اول بعد از آزادی که به هر بدبختی بود سید محمود ضمانتم را کرد و کاری هر چند با دستمزدی عملا هیچ، گیرم آمد و مشغول شدم. مردم از من میترسیدند! بگذرد که روزی ثمن را میان همین مردم دیدم و درد غریبی به جانم افتاد...
بماند که فقط دو سال از این پنج سال را (با احتساب همان سال اول)، جلوی در نیمی از خانههای محل نوکری کردم که بفهمند من آن لوتی دزد بیحیا نیستم و خودم از خودم خجالت میکشم، تا بیایند و تضمین مرا به ماشالله خان پدر ثمن بدهند. کار راحتی نبود که هیچ، مثل جا به جا کردن کوه بود. میخواستم پدری را قانع کنم، دخترکش را به دست یک دزد پشیمانِ توبه کرده که دو سال و اندی آب خنک خورده و هنوز نیمسال کامل نشده از در آمدنش که برای خود آستین بالا زده بسپارد. معلوم است که نمیداد! حتی نمیگذاشت چشمم به چشم ثمن بیفتد!
و همین قصه، موجب شد به توصیهی حاج محمود، برای اولین بار در تمام زندگیام، برای خودم نذری بکنم. رو کردم به نوادهی حسین، و شروع کردم به روضه خواندن برای امامزاده! گفتم اگر ثمن دلم به دلم داد و خانوادهاش راضی شدند، سیاهی مجلس جد شما در هر منطقهای که بودیم و زندگی میکردیم، با من. و نه اینکه همین را گفته باشم و بعد دعا و ثنایی کرده باشم، که به تهدید هم رجوعی داشتم و گفتم اگر این که من خواستم نشد، دوباره میشوم همان مرتضیی بیحیا و پررو!
نه اینکه بگویم برای گرفتن اجازهی خواستگاری عجله داشتم، که البته دروغ هم نیست اگر بگویم. ولی ترس دیر شدن و دیر رسیدن، باعث شده بود هول برم دارد و باز به ناکامیهای گذشته فکر کنم. هر روز که پشت در بستهی خانهشان رژه میرفتم و به تکان خوردن پردهی آخرین اتاق بزرگترین خانهی کوچه نگاه میکردم، مینشستم و با تک تک ارواج آسمانی که در خاطرم بودند، به دعوا میپرداختم. که «آنجا نشستهاید که فقط نگاه کنید ما باز هم حسرت به دل بمانیم؟» یا «خودتان به خوشی رسیدید، بیچارگان زمین پاک از خاطرتان پاک شد» و از این قبیل جملات و گله و شکایات.
بالاخره جمعهی هفتهی اول مهلتم تا محرم، کاسهی صبرم شکست و بست نشستم پشت در، که اگر جواب رد به من بدهید، تمام اهل محل را پشت در خانهتان جمع میکنم و بلوایی به پا میکنم که آن سرش نا پیدا!
شلوغ کاری و کولی بازی همان روزم، سبب خیر شد و بالاخره در هفتهی آخر ذیالحجه، وقتی به عنوان آخرین امید با سید محمود پشت در خانهشان رفتیم، برگهی رضایت، لبخند مادر ثمن بود و من سپاسگزارترین فرد دنیا از تمام ارواح درگذشتگان و خدایی که به نجوای دل من تنها گوش داده بود!
خلاصه که ثمن مال من شد، زندگیام از این رو به آن رو شد و او ساخت با تمام همهی چیزهای خوب و بد من، و من در کنارش انگار بین مردم «مرتضی دزده» که نبودم هیچ، همسر دختر وسطی آقا ماشالله هم شده بودم! و پس از دو سال، محسنِ من پا به این دنیا گذاشت و شد تمام هست و نیست منِ پدر، و ثمن که الحق مادری شایسته بود برای پسر شر و شور و بازیگوشی چون محسن! اسمش را به خاطر امامزاده، محسن گذاشتیم. جالب اینجاست که ثمن به تمام این مشقتها و بیم و امیدهای من در آن دوران، فقط میخندید.
میان مردم جا افتاده بودم. حالا، مرا «مرتضی»ی خالی صدا میزدند. گهگاه اگر خیلی عزتم میدادند، «آقا سید مرتضی» هم میگفتند که خب، حس خوبی بود. زندگی گرچه بیشتر سخت میگرفت چون سواد درست و حسابی نداشتم که کار دفتری بگیرم و حساب و کتابی بکنم. ولی خب، کارگری بیشتر به درد چست و چابکی چون من میخورد.
از صبح که تلفن به دست با آقا مصطفی حرف زده بودم، پریشانی و بهم ریختگی مرا حتی محسن هم درک کرده بود. ثمن میدانست نگاههای او فقط بیشتر مرا سردرگم و مضطرب میکند، و به همین علت هم به کل نگاهم نمیکرد. رویم نمیشد دیگر به کسی رو بیندازم برای کمک گرفتن. چهار روز. تنها چهار روز مهلت داشتم برای پیدا کردن سرپناهی که شب را به زیرش صبح و صبح را به شب برسانیم. این دیگر چه کابوسی بود این میان آخر؟!
با تمام پولی که در حسابم جفتک میانداخت، یک حیاط را هم به زور میشد اجاره کرد، چه برسد به خانه! اقل اقلش برای یک حال ده متری و یک اتاق پنج متری و یک ایوان، پنج – شش میلیون کمترین میزان هزینه بود!
دستانم را پشت سرم قلاب کرده بودم، و در حیاط قدم میزدم و برنامههای مختلف برای کار کردن را عقب و جلو میکردم، که پاچهی شلوارم تکان محکمی خورد و من هراسان به پایین پایم نگاه کردم.
محسن، با اشاره به من میفهماند که ثمن صدایم میزند و من نشنیده بودم. لبخند نیمه مصنوعی ثمن، با آنکه مشخص بود حقیقی نیست، ولی آرامم میکرد.
خندهای زدم.
همان طور که محسن را با جملهی «بیا بغلم ببینم» بلند میکردم، راهم را ادامه دادم به سمت ایوانی که درش سفرهی مختصر و خلاصه در سه استکان خالی و قوری چای و کتری آب و نان و پنیر و کره و مربا، و ته ماندهی اردهشیرههای دیروز موجود بود.
لبخند نیمه مصنوعی، عادی و ملیحتر از همیشه روی لبهایش نشست. از فکر خانه بیرون آمدم. به جهنم که خانه ندارم، فعلا سفره منتظر است!
محسن شیشه شیر به دست، از خودش آواهای مختلف در میآورد و به حرکت غیر عادی دست و پاهایش میخندید. ثمن هم فقط به او نگاه میکرد و نیمنگاهی را هم از من دریغ میکرد.
حواسش انگار لحظهای از محسن دور شده باشد کمر راست کرد و چهار زانو نشست.
لبخند که نه، به لبهایش انحنای کوچکی داد و زیر لب پاسخ داد.
من که جویدنم کند شده بود تا صدایش را بشنوم، دوباره شروع به جویدن کردم و لقمه را پایین دادم.
طوری که صدایش را به وضوح نشنوم، سرش را پایین برد و همان طور که تکهی بزرگ نانی را از دست محسن بیرون میکشید، کنایه بارم کرد.
دهانم تلخ شد. خانه...
سریع چای شیرین را بالا گرفتم و یک دفعه تمام لیوان را سر کشیدم. دو زانو شدم و با لحن سپاسگزار و نیمچه آمرانهای، تشکر کردم. ثمن باز هم همان انحنا را به لبهایش داد و محسن با خنده دستی تکان داد.
از خانه بیرون رفتم. زمانی تا شروع کار باقی نمانده بود. سرم از همین کله سحری درد گرفته بود.
نه در تمام طول مسیر، که در تمام طول روز، به افرادی که میشد برای گرفتن یک قرض پنج میلیونی بهشان رو انداخت فکر کردم. از ماشالله خان پدر ثمن، تا همسایهی خانهی کنونیمان، خانم منوچهری و همسرش، که اوضاع خودشان از ما دیدنیتر بود. نمیشد از مسجد وام بگیرم. اگر میخواستم در صف وام گیرندگان مسجد باشم که باید تا دو سه ماه دیگر صبر میکردم! روی قرض گرفتن از کس دیگری را هم نداشتم. میترسیدم باز به پدر ثمن رو بیندازم و سرم داد و هوار بکشد که تو چه مردی هستی که هزینههایت با درآمدت نمیخواند و مدام دستت را به جیب مردم فرو میکنی! نمیخواهم بگویم حق ندارد، ولی خب، من هم که از روی غفلت از او پول نمیخواستم. چارهی دیگری نبود که دست به چنین چیزی میزدم...
نه، این بار واقعا چهرهی هیچ کس به مقابل چشمانم نیامد برای پول. اگر در این چهار روز باقی مانده هر 24 ساعت را هم کار میکردم، باز به پنج میلیون نمیرسید. چرا همهچیز دست به دست هم داده که نشود؟!
پس از گذر همین جمله از ذهنم، همان طور که سر گرم سیمان به هم زدن بودم، سرم را به سمت آسمان رو به سمت ظهر گرفتم. باز جملهی دیگری در سرم گذشت و من همچنان با چشمانم با آسمانی که میدانستم کسی در آنجا صدای مرا خواهد شنید، حرف میزدم.
و درست پس از منعقد شدن تمام این حرفها در همان کاسهی سرم، پشیمانی به سراغم آمد. همچنان سر به آسمان، پلک محکمی زدم و سر تکان دادم.
ته ته دلم، این نبود که بخواهم خدا را مقصر بدانم ولی خب، اینطور هم نبود که کاملا مبرایش کرده باشم. خسته شده بودم.
دم دمای غروب که شد و کار تعطیل، با همان ذهن خسته و پر هیاهو، به راه افتادم به سمت خانهای که مالکیتش تنها سه روز دیگر به من و خانوادهام اختصاص داشت. همچنان در را به دیوار و دیوار را به ستون و ستون را به سقف و خلاصه همهچیز ذهنم را به هم گره زدم، که چهرهای، تصویری، فردی، یک منجی، از گوشه و کنار این همه شلوغی به ذهنم پا بگذارد و پاهایم را از بیرمقی و چشم و گوش و سرم را از خستگی مکرر نجات بدهد! ولی کو؟ نبود که نبود!
سر بلند کردم و ناخودآگاه صدای اذان مغرب از امامزاده محسنی که مقابلش بودم، به گوشم رسید. همان صدا هم از درون خودم بیرونم کشید و تازه با دیدن لباسهای نیمه تیرهی اهالی و پرچمهای «یا حسین» و «یا قمر بنی هاشم»هایی که جوانترها به انبار میبردند، به یاد تاریخ و روزهایی که در پیش بود افتادم. حوالی محرم شده بود و من آنقدر گیر و گرفتاری داشتم که پاک فراموشم شده بود روز و زمان را.
نگاهی به برزو که نوهی کلیددار مسجد، سید محمود بود و صدایم میزد انداختم. چشمانم روی لباس و سر و وضع خودم رفت و بعد باز به برزو برگشت.
دویدم به سمت نردهها. در باز بود. کفشهایم را دو پله پایین تر از در اصلی در آوردم و به دو وارد شدم. برزو جایی را نشانم داد و مهری به دستم. دقیقا لحظهی رکوع هر دویمان قامت بستیم. عجب زمان عجیبی!
تقریبا همهی اهالی بودند. این را بعد از نماز فهمیدم. و از قضا مثل اینکه قرار هم بر این بود جلسهای برگزار شود، برای برنامهریزی کارهای محرم. پاک بیحواس شده بودم من انگار که همهچیز را این طور فراموش میکردم.
به اصرار اهالی مسجد، برای جلسه هم ماندم. بحث سر این بود که کی کار آماده کردن حسینیه شروع شود و مداحی به که سپرده شود. حرفی نمیزدم و یکپارچه گوش شده بودم. حاج آقا سلامی هم مثل من پایین منبر تسبیح میچرخاند و به صحبتها گوش میداد.
در همین بین که حرف و سخن سر مداح و چیدمان حیات امامزاده و این طور مسائل در حال چرخش بود، به طرف حاج آقا خزیدم. سید محمود کنارش قرار داشت. میخواستم اذن رفتن بگیرم و خداحافظی بکنم، که حاج آقا انگار دزد گرفته باشد، مچم را گرفت!
جمع شلوغ بود و کسی متوجهی بلند شدن من و حاج آقا و سید محمود نشد. به سمت انبار میرفتیم. انبار بزرگ امامزاده، که رزق تمام خیرین و تمام خیراتی که به مستضعفین از طرف مردم اهدا میشد، و البته تمام وسایل مراسم و مناسبات گوناگون، مِن جمله سیاهیها و پرچمهایی که قبل از اذان چندین جوان به داخل میبردند، فرشهای حیات، ریسههای جشنهای مختلف، چندین و چند پشتی، و... چیزهای دیگر. که یکی از مهمترین آنها، پرچمی بود که درون درزش، تکهای از پارچهی متبرک به خود قبر حضرت سیدالشهدا (ع) وجود داشت و هر سال، سر در ورودی مردم قرار میگرفت. آن را خیلی خوب میشناختم.
نگاههای آرام و خونسرد حاج آقا سلامی همیشهی خدا بین مردم زبان زد بود. طوری با چشمانت بازی میکرد که ناخودآگاه لبخند میزدی و با آسودگی کامل، جوابی که او میخواست را تقدیمش میکردی!
خندهی خرسند و شادانهی سید محمود به هوا خاست و پیش آمد پیشانیام را بوسید.
داشتیم از در انبار بیرون میرفتیم و سید محمود داشت چراغها را خاموش میکرد. یک آن چیزی از ذهنم گذر کرد.
ایستاد.
یا شانس و یا اقبال. شاید بشود به او رو انداخت برای گرفتن مقداری...
این چه فکری بود که من کردم؟ از امام جماعت محل، آن هم دستی، پنج میلیون پول قرض بگیرم؟! چطور چنین فکری به سرم زده بود؟ اگر اشتابه محاسبه نکرده باشم، بار چهارم یا پنجمی میشد که دوباره فکر قرض کردنِ از او به سراغم آمده بود. حتی پیش خودم هم خجالت کشیدم!
خداحافظی کوتاهی رد و بدل شد. سید محمود هم به پهنای صورت لبخند بر لب داشت و حاجی همچنان تسبیح میچرخاند.
باز من بودم و راه و خانه و خلوتی کوچه و شب. چه شب طولانیای! چقدر خسته بودم. انگار کوهی به دوشم قرار داشت. خودم میفهمیدم شلتر از همیشه قدم میزدم.
کسی در کوچه و خیابان نبود. یعنی زیاد نبودند آن افراد. از آنجا که بیشتر اهالی کشاورز و اهل کار روی زمین بودند، زودتر به خانه بر میگشتند و اینجا زودتر از جاهای دیگر در دور و اطراف، به خواب فرو میرفت.
دلم میخواست از خلوتیای که در مسیر و از قضا تاریکیای که درش گیرم آمده بود، استفاده کنم. موتور ذهن شلوغم خاموش شده بود، ولی انگار چیز دیگری درش میقلید. نمیدانم... شاید بشود رویش نام خاطراتم را گذاشت، ولی هر چه که بود، مرا فرو برده بود به آن اوایل... که چطور به مرور زمان و در گذر پنج سال، در پس واپسی همین کوچهها، شده بودم یکی از اهالی رسمی این منطقه و مردم مرا پذیرفته بودند. حالا که فکرش را میکردم درست به یک معجزه میمانست همهچیز... به یکباره تغییری که دنیایم را دگرگون کرده بود و از دزدی، به اینجایی که حالا قرار گرفتهام، رسانده بودم.
حالا اما غوغایی درم بود که بیا و ببین! نفهمیدم یکباره چه شد که با مرور تمام این ها، چیزی شبیه ترس دورم را گرفت. میترسیدم از فکر اینکه نکند چیزی که در سرم میقلد تفکری که قبل از آن پنج سال، مرا تبدیل به یکی از اوباش این محله کرده بود، باشد! اینکه به خاطر پولی که نداشتم، دست روی کفپوشها و فرشهای زیر پای مردمم میگذاشتم... نه! حتی فکر گذراندن دوبارهی تمام چیزی که بر من گذشته بود هم، در نظرم خوفناک میآمد... ولی نمیفهمیدم چه حکمتی بود که هر چه میکردم، راه دیگری پیش پایم نمیدیدم!
باز هم همان حسی که چیزی در انتهای سرم قل قلکم میدهد، آزارم داد. فکر نداشتن خانه بیش از پیش درد روی درد و زخم روی زخمم بود... به آسمان خیره، به راهم ادامه میدادم که چشمم به سیاهی سر در یکی از خانهها افتاد و یاد سیاهیها و انبار بزرگ مسجد افتادم... واقعا راه حل دیگری به ذهنم نمیرسید.
به جلوی در خانه که رسیدم، تازه فهمیدم بادی که به صورتم میخورد، دو چندان سرد شده. انگار صورتم خیس شده باشد و به خاطر خیسیاش، خنکای باد بیشتر روی پوستم احساس میشد...
**
از بعد از نماز صبح خواب به کل از چشمانم رفته بود. سه ساعت تمام تا ساعت نه روی تشک چرخ زدم و از این پهلو به آن پهلو غلت. دلم متصل به شور بود و در دلم بنا به رخت شستن کرده بودند انگار. صبحانه هم چیزی بیشتر از دو سه لقمه از حلقومم پایین نرفت که نرفت. البته، تعجبی هم نداشت. یک بار دیگر همهی مسیرهای ممکن را در سرم بررسی کردم، به امید اینکه این آبشار لاکرداری که قلقلش از دیشب در سرم شروع شده خاموش شود. نشد. یعنی، راهی نبود...
حس بدی داشتم از ترک کردن خانه. برای قدم به قدم مسیرم این حس همراهم بود. قصدم این بود که ابتدا نقشهام را عملی کنم، و بعد یکراست سر کار بروم. نمیخواستم اجازه بدهم عذاب وجدان از نقشهای که داشتم، به این حس بد اضافه شود و رسما و عملا داغانم کند. برای همین هم خودم را از تک و تا نمیانداختم و در تمام طول مسیر تا «دخمهی تیموریه» با مخاطبم که همیشه در آسمان مییافتمش مذاکره میکردم و در تصوراتم او را هم از نقشهای که کشیده بودم و احدی از آن مطلع نبود، راضی میدیدم.
دور نبود مقصد راهی که در پیش داشتم. یعنی با سرعتی که به طرز غیرعادی و نامعقول من دور نمینمایید.
نمیدانستم موقعی که اسماعیل مقابلم ایستاد، و دستی به سبیلهایش کشید و مانند قدیمترها پوزخند زشتی زد، چه بگویم و از کجا شروع کنم. از طرفی، نگران این بودم که اگر رفتم، اجازهی بازگشت ندهد مگر اینکه دوباره دست به کاری بزنم و وارد مسیری بشوم، که نباید...
دو کوچه تا دخمه مانده بود. عملا هیچ بنی بشری دیده نمیشد. البته که منطقی بود نبودن هیچ کس در پایینتر محوطهی منطقه...
صدایشان به گوشم میرسید. نمیشد زیاد یا کم بودنشان را به راحتی تشخیص داد. برای بار آخر، با تنها کسی که در این دنیا میتوانستم به او روی آورم و از این کار خیلی احساس خجالت نکنم تجدید عهد کردم.
نفس عمیقی کشیدم و قدم اول را به سمت خانه خرابهای که دور از دیگر خانهها قرار داشت و پیدا بود نه باغ و ایوان و در و دیوارش را کسی رسیدگی میکند، نه نشانی از حیات در رنگ و بویش موجود بود، رفتم. سه بار نفس عمیق کشیدم و نیمچه عرق پیشانیام را خشک کردم. نباید اجازه میدادم سستی درم نفوذ کند. این همه راه را نیامده بودم که باز هم خانهام را از بالای سر زن و بچهام بیرون بکشند. کاری که میخواستم بکنم نه دزدی بود و نه چیزی، یک قرض ساده بود که تازه قرار بود به زودی و در اولین فرصتی که پول به دستم رسید، شده از نان خودم بزنم برش گردانم. پس دیگر جای معطلی و اتلاف وقت نیست!
دستم را محکم به در کوبیدم! آنقدر محکم که صدایش در هوا پیچید و صداهایی که از درون خانه میآمد، قطع شد و پس از آن، چند جملهی نسبتا هوار مانند، به گوشم خورد.
صدایی که هم کلفت بود و هم آشنا، پاسخ داد.
نمیدانستم چرا نمیترسم. انگار همهچیز برایم آشنا و معمولی شده باشد، همان اضطرابی هم که داشتم از بین رفت. در باز شد و چهرهای زمخت و گرفته، سبزه و پر از ریش، که با رنگ بندیِ سیاه لباسهایی که زیرش قرار داشت، حالت نسبتا زشتی پدید آورده بود، پیش رویم قرار گرفت.
صدای «اسماعیل»، در گوشم مثل بمب صدا کرد.
لبخندی که حتی خودم هم فهمیدم چقدر ماسیده و مصنوعی است، زدم. نفسم را بیرون دادم و دست در جیب لباس کردم.
کمی ابروهایش را از فرط تعجب بالا و پایین کرد و به ثانیه نرسیده از خنده منفجر شد. سه چهار نفری هم که پشتش آرام آرام و با همان نوع لباس خوش خوشان و قدم زنان آمده بودند هم به حال او دچار شده بودند. سرم را به سمت بیرون گرفتم و ابروهایم را به حالت بیتفاوتی بالا گرفتم. لبخندم را هنوز به چهره داشتم.
پس از چند دقیقه همان طور که نفس نفس میزد، دوباره شروع کرد.
باز هم پلک محکمی زد و دست به کمر پشت در ایستاد. توقع داشتم عصبانی شود و مثل قدیمترها که با هم بودیم و یک طورهایی، همکار سابقش محسوب میشدم، فریاد بکشد. اما نزد! لحظهای سکوت کرد و پس از نیمنگاهی به این طرف و آن طرف، رو کرد به دور و بریهایش.
قبل از اینکه دستانی که معلوم نبود چند وقت است شسته نشدهشان را به لباسم بمالند، خودم را عقب کشیدم که یعنی میآیم.
خانه درست همان طور که همیشه به یادم هست، دخمهای ویران و کثیف بود. تاریک، نسبتا خالی، به همراه یک یخچال که حدسی که میزدم این بود که از یکی از غنائم عملیاتهای شبانهشان باشد. نوچهای که از همه چاقتر بود، با سر به صندلی شکسته طوری که گوشهی اتاق بود، اشاره کرد که یعنی بنشین.
اسماعیل هم گوشهی دیگر اتاق روی صندلیای لمیده بود و با چشمانی سرشار از منت و غیظ، نگاهم میکرد.
رسم بین دزدها، همین بود. کسی که از گروه خارج میشود، تحت هیچ عنوان نباید نامی از آنها به پلیس داده، یا به سراغشان بیاید. که در آن صورت، زنده ماندنش با کرامالکاتبین خواهد بود...
من این را خیلی خوب میدانستم. ولی خب، از آنجا که چارهای نبود، پی یک ریسک بزرگ به تن مالیدن را یکی از راهحلهای پیش رویم میدیدیم.
سینه ستبر کردم و صاف نشستم. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.
صدای خندهی همهشان محوطه را پر کرد. چشمانم را به نشانهی صبوری محکم بستم و سرم را پایین گرفتم. چرا این حس غریب لعنتی از جانم بیرون نمیرود که راحت حرفم را بزنم؟ چرا اینقدر دو دلم و اجازهی حرف زدن از مغزم صادر نمیشود؟ چرا نمیتوانم درست و حسابی علتم را واضح و کامل برای اینان توضیح بدهم؟! چرا اینقدر زشت و بلند بیخ گوش من قهقه میزنند؟!...
خندههایشان قطع شد. تصویر ثمن و محسن را پیش چشمانم مجسم کردم. خدا را زمین و زمان و شب و روز و چپ و راست قسم دادم که بگذارد این کار هم مثل دیگر موارد روی غلتک بیفتد. باز هم دمی را به بازدم بدل کرده و شروع کردم.
نفسم رفت. تک سرفهی خشکی به گلویم نشست و چشمانم به دو دو زدن افتاد. نمیدانم چرا قسمت نبود من این دو جمله را کامل پشت هم بگویم.
باز هوا به درونم فرستادم و چشم گشودم. جمله را از جایی که رها شده بود، گرفتم و ادامه دادم.
مکثی بین صحبت من و جواب اسماعیل پدید آمد. سرم را گرفته بودم و منتظر بودم چشمانم هم به حالت عادی برگردد که چنین پاسخ داد.
دستی به زیر چانهاش کشید و به رفقایش نگاه کرد. شروع کرد به رژه رفتن و دست به کمر قدم زدن. نمیدانستم چرا این همه اضطراب به وجودم ریخت! من که خوب بودم، پس یک باره چه شد؟! این وسط سر گیجه و نفس تنگی چه میگوید؟
چشمانم را به زیر دوخته بودم و سعی میکردم تا زمانی که اسماعیل فکر میکند، من خودم را به آرامش دعوت و دوباره افکارم را مرتب کنم. به یاد خودم بیاندازم که این کار دزدی نیست، فقط دارم از خدا قرض میگیرم. قرار هم نیست تا ابد پولش دست من باشد، کار خانه که درست شد، شده از نان زن و بچهام بزنم پول را باز میگردانم! ولی الان اگر چنین نکنم، دیگر همان سقفی که روی سرمان بود هم، از بین میرفت...
سرم را به سمتش گرفتم. با تمام وجود علیه هشدارهای درونم مقابله میکردم. نفسهای عمیق کشیدنم که تمام شد، بالخره دهان به پاسخ باز کردم.
یکباره سردم شد. خودم از حرفی که زده بودم به وحشت افتادم! به اسماعیل و نوچههایش گفته بودم بروند دزدی، از محلی که صاحبش به گردنم حق دارد؟!...
ولی نه، من که قرار نبود از آنجا چیزی بدزدم! این فقط یک قرض است که از امامزاده میگیرم. قرار هم نیست به کسی لطمهای بخورد. همهچیز شبانه و آرام، حل میشود و تمام!
باز نفسم رفت. سه بار دم و بازدم را تکرار کردم. آنقدر هم غلیظ و محکم، که دست آخر خود اسماعیل جویای حال شد.
برای بار آخر نفسی گرفتم.
به سرفه افتادم! خودم کلافه شده بودم از این حال. آرنجم را روی دهانم گرفتم و چند تک سرفه کردم. دیدم که با دست اشاره کرد برایم آب بیاورند آن گنده لاتهای کنار دستش. سری تکان دادم که یعنی نمیخواهم.
آرنجم را برداشتم و برخاستم. تا من اینجا باشم آش همین است و کاسه هیمن کاسه.
کسی جواب خداحافظیام را نداد. ولی فهمیده بودم که مخالفتی با برنامهای که چیده بودم ندارد.
در که پشت سرم بسته شد، انگار فشارم به صفر رسیده باشد، روی زمین پهن شدم. نفهمیدم چرا سرم یکباره گیج رفت. نه احساس خالی بودن میکردم و نه حتی اندکی از اضطراب و استرسم کاسته شده بود. بالعکس، چنان یخ کرده بودم که نمیتوانستم دستانم را از جیب لباسم بیرون بکشم. حسی شبیه آن لحظهای که نکتهای مهم فراموشم شده باشد، درست حالت من در آن دقایق همین بود.
مدتی همان جا جلوی در به دیوارهی مخروبه تکیه زدم تا حالم بهتر شود. از همان لحظه بود که فکرهایم شروع شدند. اگر نتوانند نقشه را عملی کنند؟ اگر فردا که رفتم دبه کرد و پول معادل اجناس نداد؟ اگر گرفتنشان و لو رفتند و رسوا شدم؟ اگر...
آرام نبودم. در کل روز هم آرام نبودم. آنقدر که همهی اطرافیان این را میگفتند.
دلم متصل به شور و اضطراب بود و انگار منتظر بودم تا در فرصتی مثل کودکان چندین ساله به زیر گریه بزنم و خودم را خالی کنم. دلم میخواست ای کاش مخزن اسراری بود که خودم را سبک کنم. حال آنکه حتی ثمن هم از نقشهای که داشتم مطلع نبود.
شب، اوضاع خانه هم مثل کار بود. ثمن مدام پاپیچم میشد که چه شده و چرا اینطور شدهای و ماجرا چیست. حتی گمان به بد بودن حال پدرش هم برد، که با عز و التماس به او فهماندم به ولای علی نه کسی طوریاش شده، نه اتفاق دیگری افتاده. چیزیست میان من و چند نفر دیگر که حل میشود به خواست خدا.
خوابم نمیبرد. نه اینکه چشم روی هم بگذارم و خوابم نبرد. نه!
چشم روی هم میگذاشتم و از خوابهای آشفتهای که میدیدم خواب به چشمم نمیآمد!
صدای کلفت و پیری که بدون هیچ چهرهی قابل مشاهدهای، تنها میگفت: «یادت باشه... آقا مرتضی یادت باشه...» ته صدایش برایم آشنا بود، ولی هر چه کردم که به کسی مطابقتش بدهم، نشد! از آن دست صداهایی که آدم اگر بشنود، به این راحتیها از ذهنش بیرون نمیرود!
حال آشفتهام را صبح هردو اهل خانه فهمیدند. هم محسن مدام به پر و پایم میپیچید و با صورت معصوم و با محبت همیشگیاش نگاهم میکرد. و هم ثمن انگار زیر نظرم گرفته باشد، چشم از من بر نمیداشت و مثل کسی که منتظر یک حرکت غیرعادی باشد، خیره شده بود.
خراب بودم. خرابتر از دیروز و دیشب. تا کنون این میزان از ترس و اضطراب در من نظیر نداشت. و بدتر از آن اینکه نمیدانستم این بیقراری از کجا نشأت میگیرد.
من باور داشتم که کاری که دیروز کردم، نه دزدی بوده و نه چیز دیگری، فقط قرضی است که به زودی آن را پس خواهم داد. همین! پس این حال چیست در این میان؟ چرا چون جن گرفتهها خواب و خوراک ندارم و روز و شبم یکی شده؟
از صدای جیغ مانند ثمن به خود آمدم. روی ایوان کنار محسن نشسته بود و با چشمانی مخلوط از غضب و نگرانی، نگاهم میکرد. دستی به سر و صورتم کشیدم و باز به آسمان خیره شدم. انگار چازهای جز این پیدا نکرده باشم، رفتم و پای سفره نشستم.
سری تکان دادم و یک دفعه کل چای را سر کشیدم. سر جمع هم دو سه لقمه بیشتر از گلویم پایین نرفت. حال پاسخ داد و بیدادهای گاه و بیگاه ثمن را نداشتم. بلند شدم و یکراست به سمت اتاق رفتم. میخواستم لباس کار بپوشم.
دکمهها گیر میکردند به هم. با بیحوصلگی بالاخره همه را بستم.
خودم را که مرتب کردم، بدون هیچ جوابی، راهم را به سمت در کشیدم و بیرون رفتم. امیدوار بودم ثمن بفهمد تمام این اتفاقات برای این است که نمیخواهم فردا یا پس فردا، وسط خیابان باشیم و من روی نگاه کردن به چشمان او را که هیچ، دیگر به چشمان محسن هم نتوانم نگاه کنم.
با همان پریشانحالی از خانه بیرون آمدم. با احتساب امروز، از مهلتم دو روز بیشتر باقی نمانده بود. محاسبه که کردم دیدم، از قضا سه روز هم به شروع مجالس محرمِ امامزاده باقی...
صبر کن ببینم! مجالس امامزاده؟!... هیئت هر سالهی امامزاده؟!... وای! خاک دو عالم بر سرم شد! سیاهیهای انبار که در امامزاده نبود! قاطی مال و اموالی بوده که در انبار جایشان داده بودند! همین بود که بعد از بیرون آمدن از دخمهی تیموریه که قرارگاه نوچهها و رفقای اسماعیل بود، حسی مبنی بر از یاد بردن چیزی به من دست داده بود! فراموش کردم بگویم هر چه میخواهد بردارد، بردارد. به جز سیاهیهای محرم، که بینشان همان پرچم متبرک به پارچهی خود قبر مطهر هم قرار داشت!
انگار که کل دنیا یکباره به سرم کوبیده شده باشد و وزنی به سنگینی آن به شانههایم نشسته باشد، همان جا وسط کوچه به دیواره تکیه زده و مثل بستنی وا رفتم. هیچکس نه به سمت کوچه میامد و نه از اینجا بیرون میرفت. خودم بودم و خدای خودم. قرار این نبود که یک قرض گرفتن، خدای نکرده لطمهای به کسی وارد کند. آن هم به محرم و صفر خود سیدالشهدا!
وقت غصه خوردن و نشستن نبود. باید خودم را به امامزاده میرساندم. تنها کورسوی امیدم این بود که نتوانسته باشند چیزی بدزدند یا اقلا، سیاهیها را نبرده باشند. حالیام نبود به چند نفر در میانهی راه میزنم و باز صورتم با هر وزش باد به طرز عجیبی یخ میزند. حالیام نبود چشمانم گهگاه زیادی تار میشوند و با هر پلکی که میزنم، اشکی میچکد و تاری از بین میرود. هیچ چیز نمیفهمیدم.
سر کوچهی امامزاده که رسیدم، همهمه زیاد شد. صداها با مخلوطی از صدای بلند طبلی در گوشم میپیچیدند. زمان برد تا فهمیدم صدای طبل از قفسهی سینه و کوبیدن چیزی به آن است که ایجاد میشود. دل نداشتم خودم را به ورودی برسانم. میترسیدم از اینکه بروم و ببینم انبار خالیست و چهرهام فاش کند همهی سر درونم را. صورت خیسم را خشک کردم. نفس گرفتم. با پنج – شش نفس عمیق، خودم را آرام کردم و قیافه و صورتم را به حالت عادی برگرداندم. حداکثر ده قدم با در فاصله بود.
بیچاره مضطرب و نگران چشمانش را به هر سو میدواند و مردمی را که خود را به انبار میرساندند نگاه میکرد. با دیدن من هم انگار کسی را برای درد و دل پیدا کرده باشد، از دم در انبار بال در آورد و خود را به میلههای جلوی در رساند.
آب یخی به رویم ریخت انگار. چشمانم را گرفتم که باز سیل ازشان به راه نیفتد. دستم را روی شانههای سید محمود گذاشتم و لحظهای بعد سرم را بلند کردم. دلم میخواست زمین مرا به آغوش بکشد. دلم میخواست بخوابم و زمان بگذرد. دلم میخواست بمیرم و به عقب برگردم. شده 24 ساعت روزانه شب را به 34 ساعت تغییر داده و چند برابر کار کنم و مزد بگیرم، این کار را میکردم، ولی غلط میکردم اگر باز رو به اسماعیل میانداختم.
سری به نشانهی منفی تکان دادم. من چه کرده بودم؟! سیاهیها را هم برده بودند. همهچیز را برده بودند و این عین خواستهای بود که روز پیش من از اسماعیل و دور و بریهایش کرده بودم. و هیچ کس در این جمع، این را نمیدانست...
مدتی با سید محمود حرف زدم. یعنی او حرف زد و من تماما گوش دادم. در اصل، حتی گوش هم نمیدادم. نمیدانستم چه باید بکنم. پاک از خاطرم رفته بود قراری که برای گرفتن پول معادل اجناس دزدیده شده از اسماعیل گذاشته بودم. دم دمای ظهر بود و اذان نزدیک. حتی سر کار هم نرفته بودم. اواخر صحبتهای سید محمود بود، که یکباره از جا بلند شد و گفت که برای پخش اذان و اقامهی نماز کارهایی هست که باید انجام بدهد. و رفت. و من تنها، ماندم با سیلی از افکار، کارها، حرفها و خیلی چیزهای دیگر. نمیدانستم به سراغ اسماعیل بروم یا نه. البته مطمئنا حالا که از موعد قرار گذشته، بعید بود مثل دفعهی گذشته بگذارد خوش و خرم بروم و خوش و خرم برگردم. هر چند، واقعا دیگر برایم مهم نبود. اصلا انگار دنیا بیمعنی شده بود. زمان برایم عقب و جلو شده بود. بینالحالی تلخی بود. نه عجیب، و بلکم غریب. که تلخ بود.
صدای اذان بلند شد و جماعت سکوت کردند. به خود که آمدم، تازه متوجه دور و برم شدم. همه جمع بودند و گویا، جلسهای در حیاط برگزار شده بود. و موضوعیتش مبنی بود بر اینکه حالا که نه فرش و پشتی هست نه سیاهی و چیزهای دیگر، مجالس عزاداری چطور برپا شود. سرم مثل چرخ و فلک شده بود انگار...
سید محمود برای نماز به دنبالم آمد. بنده خدا فکر میکرد از اینکه سیاهیها را بردهاند حالم این شده! نمیدانست باعث و بانی تمام این غوغا و آشوب، خود منِ خیرهسر بودم.
حاج آقا سلامی مثل هر روز به چه تمیزی نماز میخواند. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و همهچیز پیچیده شده. و البته، همه از آرامش او بود که آرام بودند. این میان، فقط دل من بود که در درونم چون مرغ سرکنده بال بال میزد و امانم را بریده بود از بس به وجودم فشار آورده بود.
نفهمیدم نماز چطور گذشت. حتی نفهمیدم درست خواندم یا نه. فقط زمانی که سلام نماز آخر هم به اتمام رسید و حاج آقا به روی منبر رفت، کمی حواسم را جمع کردم. منگ شده بودم.
حاج آقا نفس عمیقی کشید و با خونسردی همیشگیاش، شروع کرد به صحبت کردن. عجیب به نظر میرسید که چرا ظهر بالای منبر رفته؟ برنامهای برای سخنرانی دم ظهر چیده نشده بود!
صدای صلوات از همهجای امامزاده، و کوچههای دور و اطراف که بلندگو داشت، بلند شد. دستم را دوباره و این بار خیلی محکم به روی صورتم کشیدم و چشمانم را طولانی مدت مالش دادم.
میان جمع پچپچههایی شکل گرفت. باز سرم گیج میرفت.
زبان سلیس و روان حاج آقا سلامی، امامزاده را شلوغ کرده بود. برای همه حائز تعجب بود که چرا سخنرانی سر ظهر است و مگر معمولا بعد از نمازهای مغرب برگزار نمیشود و نکاتی از این قبیل. ولی تا جملهی حاج آقا از سر گرفته شد، جمع به سکوت قبلش بازگشت.
باز نفسی گرفت. صدایش را کنار بلندگو صاف کرد و باز با همان چهرهی ملایم ادامه داد. نمیدانستم چرا از گوش دادن به روایتش، ترس مضاعفی به دلم افتاده بود!
همهمهی جمع دوباره به اوج رسید. حس غریب و ترسناکی درم شکل میگرفت. هر لحظه بیشتر از پیش از خودم میترسیدم. نمیدانستم توان شنیدن ادامهی حکایت در من هست یا نه...
صدای آه و ناله و «یا حسین» و «یا زهرا»ها از گوشه و کنار و زنانه به گوش میرسد. جمع به سکوت عجیبی فرو رفته بود. تمام بدنم تیر میکشید و سر گیجه امانم را که هیچ، انگار سرم را با خود میکند و میبرد. به زانوانم خیره شده بودم و توان بالا گرفتن گردنم انگار به کل از من سلب شده بود.
بادی که از پنکه سقفی به پایین میوزد، صورتم را سردتر از حالت عادی میکند. خیسی و قطرات اشک، دستانم که روی زانوانم هستند را هم تر میکنند و من، همچنان نمیتوانم سر بلند کنم.
جمع با حزنی عجیب صلوات فرستاد. تمام لباسم خیس شده بود از فرط اشک. آنقدر که سید محمود آمد و بلندم کرد. لیوان آبی دستم داد و همه زمزمه میکردند چه جوان پاکدلی! چه جوان لطیف و دل نازکی! چه به به و چه چهها که نصیبم نکردند بدون اینکه بدانند علت پشت این همه آشفتگی چیست. سید محمود تلاش میکرد دلداریام بدهد. همان طور که تلاش میکردم خودم را آرام کنم، دفعتا چشمم به چشم حاج آقا سلامی خورد! با همان نگاه خونسرد، چنان نگاهم کرد، و لبخند زد، که خودم سرمایی که از نوک پا تا فرق سرم را گرفت احساس کردم!
دوام آوردنی نبودم من در این امامزاده. لیوان آب سید محمود را گوشهای گذاشتم و بیخداحافظی راهی بیرون شدم.
مثل دیوانهها کوچه پس کوچهها را میدویدم و گریه میکردم. عصر بود. کم بودند افرادی که در پشت و پسلههای روستا باشند و مرا ببینند. احساس میکردم تمام غم هستی به روی دلم چنبره زده، و هر چه اشک بریزم تمامی ندارد! چه شد که خودم خودم را فریب دادم؟! افکار خودم رنگ و بوی دیگری گرفت و دست به چنین کاری زدم؟! این اگر دزدی نیست پس چیست؟ دزدی که شاخ و دم ندارد، دزدی کردم! دوباره دزدی کردم و خودم را گول زدم... آن هم نه از خانهی خلق خدا، که از انبار نوادهی همین حسینی که محرمش با من سه روز فاصله دارد!... من چه بودم؟! من که بودم؟! چه کردم با خودم؟! این چه آتشی بود که خودم به جان خودم انداختم؟!...
تا عصر به مجانین میمانستم از بس دویدم و گریه کردم. از همان راهی که یک بار به بدترین اوضاع رسانیده بودم، دوباره زخم خوردم. نه جایی داشتم که بروم، و نه کسی که بتواند گوش شنوایم باشد. نمیدانستم چه میکنم. مهم نبود که خودم را به کدام در و دیوار میکشانم و از صبح لب به چیزی نزدهام. مهم نبود که هم سر قرار نرفته بودم و نه سر کار...
هنوز مدتی از خروجم از امامزاده نگذشته، دوباره پاهایم مرا به همان جا میرسانند. انگار سر و تهم را بزنند هم، همین جا باشم. چشمم به گنبد که خورد، سست شدم، دوباره خودم را لا به لای گل و گیاههای انبوه محوطه پنهان کرده و زانو زدم.
نمیدانم چه بگویم. چه دارم که بگویم. اصلا چرا باید چیزی بگویم؟ هر چه میگفتم فقط خفیفتر بدونم را به سیدالهشدا اثبات میکرد. تنها عبارتی که به یاد دارم قبل از اینکه خوابم ببرد گفتم، همان عبارت معروفی است که بین من و امثال من، رواج بسیار دارد. «غلط کردم...»
**
صدای هشدار مانند و کلفت و پیری که این جمله را باز هم در خوابم تکرار میکرد، با نجواهای سید محمود به هم آمیخت.
چون کسی که یک آن سیخی به وجودش فرو کرده باشند، از جا جستم. تمام وجودم خیس خالی شده بود. از موها و لباسم گرفته، تا جورابی که پایم کرده بودم.
از جا پریدم. چرا خوابم برده بود؟ من که نیامده بودم بخوابم! دوباره همهچیز در سرم مرور شد. دزدی، سیاهیها، ضحاک، من...
رو نداشتم پا به امامزاده بگذارم. اصلا تا وقتی چنین لقبی پسوند نامم باشد، چطور میشود وارد چنان محیطی شد؟! چه کسی به خودش اجازه میدهد یک دزدِ بیحیا کنارش نماز بخواند؟
خداحافظیام با سید خلاصهترین خداحافظی بود. در چند لحظه جمعش کرده و از امامزاده بیرون رفتم. با خودم هم گفتم به جهنم، به درک. اسماعیل هر کار که دلش میخواهد بکند. یک گندی زدهام و حالا اگر جمعش نکنم، زندگیام بهتر که هیچ، بدتر هم خواهد شد.
به سمت دخمه میرفتم. تقریبا شکی نداشتم که همان جا هستند. شب بود، ریسک بزرگی بود. ولی خب، چاره چه بود؟!
هوا رو به غروب میرفت. اصلا به مردمی که از کنارشان میگذشتم نگاه نمیکردم. باورم نمیشد در فاصلهی دو روز، من این همه دگرگونی را پشت هم از سر گذرانده باشم.
تمام مسیر، به خودم لعن و نفرین میفرستادم. هر چه فکر کردم نفهمیدم چه شد که به چنین نتیجهی مزخرفی رسیدم. چرا با دستان و افکار خودم، چالهای حفر کرده و خودم را درونش خاک کردم؟
تازه علت تمام آن نفس تنگیها و سرگیجهها برایم روشن شد. چیزی در همان لحظات، درونم را بهم میآشفت که نکنم، خودم را باز دارم از بدبخت و بیچاره کردن خانوادهام به مدت یک عمر!
مسیر به طرز عجیبی سریعتر طی شد. نمیدانم قدمهای من تندتر بودند یا واقعا از مسیر کوتاهتری حرکت کرده بودم.
جلوی در، ظلمات محض بود. نه چراغی داشتم و نه چراغی آنجا بود. هنوز هم که به آن لحظه فکر میکنم، نمیفهمم چه شد که یکباره شیر شدم.
با مشت به در کوبیدم. پنج بار. نه نفسم تنگی میکرد و نه سرم گیج میرفت. این بار به جای قطع شدن صداهایی که از داخل میآمد، صدای هوار مانندی به گوشم خورد، بر این مبنی که:
در تلقی کرد و باز شد. بدون آن کتی که کجَکی روی شانههایش باشد، دو هوا کوچکتر مینمود انگار.
آشوب دلم خواب بود انگار. همهچیز بالعکس وضع و اوضاع دیروز صبحم بود. همان نیمچه اضطراب آن موقع هم، بالکل پاک شده بود.
همان طور که پوزخند نصفهنیمهای به لب میزد، بر گشت و نگاهی به رفقایش که دیروز هم دیده بودمشان و حالا داشتند به سمت در میآمدند، نگاه کرد.
دستش را به آستین لباسش متصل کرد و شروع کرد به ور رفتن با آن. خندهای زدم.
پولی در میان نبود! من که خودم محتاج پول بودم، این چه حرفی بود وسط دعوا؟!
احساس چروکیدگی عجیبی در اعماقم شکل گرفت، که به نحو غیر قابل پیشبینیای اصلا بروز خارجی پیدا نکرد! با همان لحن سابق ادامه دادم.
پلیس؟! من که خودم پایم یک طرف ماجرا بود! پلیس که وارد ماجرا شود، رسما و عملا به خاک سیاه مینشستم! این حرفها دیگر از کجا میآمد به زبان من؟!
ناخواسته و بدون کنترل، صدایم بلند شد!
چشمانش به دو دو زدن افتاد از فرط حیرت. سابقه نداشت چنین صدا بلند کنم. آن هم برای کسی مثل او!
آن انگشتانش که با سر آستین دست دیگرش درگیری داشت، با حرکت تند و غضبناکی، آستین را بالا کشید و برای دست دیگر هم همین اتفاق افتاد! تا بیایم خودم را جمع کنم، سه – چهار بازو مرا به داخل کشید و با صدای گرومپی در پشت سرم بسته شد. همهی وسایل، از فرش و پشتی و ارزاق گرفته، تا سیاهیها و پارچههای دیگر، و اعلیالخصوص، همان پرچمی که درش پارچهی متبرک شده قرار داشت، در حیاط، و در فاصلهی حداکثر پنج – شش قدمی من بودند. با خود اسماعیل، پنج نفر مقابلم قرار داشتند. نمیدانستم چه میخواهند بکنند. برایم قابل پیشبینی نبودند. نه اینکه بگویم ترسیده بودم، ولی خب، در چنین شرایطی، نگران شدن منطقی است.
اسماعیل که از حمایتهای رفقایش احساس پادشاهی میکرد، همان طور که با پایش چیزی را روی زمین میکشید، تا توی صورتم پیش امد. نفسم ناخودآگاه کم صدا و بلکم بیصدا شده بود.
با یکی از دستان آستین بالا زدهاش، به نوچههایش اشاره کرد و با دست دیگرش زیر سبیلهایش را مرتب کرد.
شیر شدم. آنقدر شیر، که نه مثل خودش، بلکه مثل خودم جوابش را دادم و صراحتا ضد حرفهایی که زد، جوابش کردم!
تازه دیدم چیزی که با پایش میکشید، چه بوده. ریسه طنابی نسبتا کلفت بود، که از زیر جایی که در آن سیاهی و ظلمات شب، نمیدیدم کجاست بیرونش کشیده بود. حدس میزدم قصدی که برای برداشتن آن داشته، چه باشد... همیشه وقتی سلاح کسی را از او بگیرند، ممکن است بتوان او را با یک انگشت، نقش زمین کرد!
طناب دست به دست بین هر پنج نفر میچرخید. حتم داشتم اگر تا لحظاتی دیگر از این گود خارج نشوم، یا دستم را میبندد و تا بشود و بدنم جا داشته باشد، میخورم، یا بدون اینکه دستم بسته باشد، هم میخورم و هم شاید اگر شد، میزنم! در همان بین که هر پنج نفر را با هم زیر نظر داشتم که نکند یکی اول یورش بیاورد، از لا به لایشان، چشمم دوباره پرچم سیاه رنگ را دید، که روی کوهی از سیاهیها قرار گرفته بود! اگر میشد به نحوی از لای این قلچماقها خارج شوم...
سایهای که پیش رویم ایستاده بود و هیکلیتر از بقیه مینمایید، اولین نفر به سمتم هجوم آورد! بهترین فرصت ممکن برای دسترسی به سیاهیها پیش رویم بود! تا خم شد که حرکتی بزند و کاری بکند، از محلی که خالی شده بود و راه فراری پدید آورده بود، به سمت پرچم گریختم. چوبش را از درونش بیرون کشیدم و فقط، خودش را برداشتم. باورش برای خودم هم سخت است ولی، از ترس اینکه کثیف یا خراب نشود، از لای پیرهنم، روی زیر پیرهنیام گذاشتمش، که نه آسیبی ببیند و نه کسی بتواند از من بگیردش!
فریاد اسماعیلنه فقط من که خود نوکرانش را هم شوکه کرد.
تا امدم از پشت سرشان دور بزنم و با لگدمال کردن کلاهها و کتهای خودشان که برای دعوا روی زمین انداخته بودند، به سمت در بروم، همان فردی که سایهاش بزرگتر از دیگران بود، پشت لباسم را گرفت و کشید. با کمر به روی زمین خوردم. نفسم چنان بند آمده بود که برای مدتی نه چیزی میدیدم و نه میشنیدم. پس از آن هم دیگر فرصت بلند شدن نداشتم! با هر لگدی که نثارم میکردند، به یاد خودم و روزگاری که کارم همین بود افتادم. روزگاری که لگد میزدم و میپراندم به هر سو و هر کسی. به هر شکلی و هر قیافه و سن و سمتی... برایم هم مهم نبود پشت سرم چه حرفها و داستانهایی هست، و که بخواهم از شنیدنشان خجالتی بکشم و احساس بدی بکنم. آن موقعها من اصلا احساس چه میفهمیدم! قلدری بودم که نشانم به سید و سادات بودن که هیچ، به انسان بودن هم شبیه نبود...
صورتم باز هم با هر وزش باد، سرد میشد، منتها نه از اشک و خیسی چشم؛ که از زخم و خونی که از آنها صورتم را پر کرده بود. با تمام وجود لباسم را چسبیده بودم، که مبادا پرچم را از یقهام بیرون بکشند. گوشهایم شده بود محفل سخنرانی انگار. هر چه حاج آقا سلامی گفته بود، درش تکرار میشد! نمیفهمیدم به کجایم با چه چیزی ضربه میخورد، ولی دیگر از حس کردن و فهمیدنشان، عاجز مانده بودم. نه چشمانم زور و توانی برای باز شدن داشتند و نه خودم توان حرکت! نه امانی از سوی زنندگان میآمد و نه قوتی برای منِ خورنده که مقاومتی کنم در برابرشان! از فکر اینکه نتواسنته بودم چیزی به جز پرچم را نجات دهم، باز هم همان شرمندگی غریب به وجودم رخنه کرده بود. ولی خب، همان شرمساری باعث شد، برای نگه داشتن همین یک غنمیت هم که شده، فکری برای رهایی خودم بکنم.
چشم که باز میکردم، فقط تعدادی پا میدیدم که از چپ و راست میآیند و به مقصدی مینشینند. چیز زیادی از پشت آنها مشخص نبود، مگر... مگر دری که صاف مقابلم قرار گرفته بود!
اگر میشد به نحوی حواس اینان را پرت کرد، راه گریز مقابلم بود. چیزی دم دستم نبود که بخواهم با آن کاری انجام بدهم. به هر سختیای که بود، نیمنگاهی کردم تا سایهی بالای سرم را ببینم. اسماعیل نبود. سایهی چاق هم نبود. پس فرد دیگری از بین این پنج نفر بالای سرم و درست پیش در قرار داشت. به نظر نمیرسید جثهای باشد. چه میتوانستم بکنم؟چه چیزی... درست زمانی که در کنارم به دنبال چیزی برای دفاع میگشتم، دستم به همان ریسه طنابی خورد که در بستن دستان من ناکام شده بود و روی زمین رها! آرام و با چشمان نیمهباز طناب را به سمت خودم کشیدم. اگر در یکی از همین لگد زدنها، پای این فرد نسبتا ریزاندام، به طناب گیر میکرد و به صورت زمین میخورد، درست در همان لحظه که همه سرشان گرم رفیقشان شده بود، راه خروج باز میشد و میتواستم فرار کنم. دیگر رسما از خارج کردن و به امامزاده برگرداندن دیگر وسایل، ناامید شده بودم.
پای ریزاندام، جلو آمد. دستم را زا روی پیراهنم برداشتم و طناب را محکم دور پایش پیچیدم. درد آن همه کتک، مثل مار شده و در تمام وجودم پیچید. نباید کم میآوردم. با همهی قوای باقی مانده پایش را کشیدم به سمت جلو و از دست دیگری هم برای هل دادن استفاده کردم. «اخ» بلندی به هوا رفت.
تنها فرصتم بود. دل آشوبه داشتم. اولین بار بود که احساس میکردم انگار جای جای بدنم را سیخ زده بودند! دوباره لباسم را گرفتم تا اقلا پرچم را با خودم ببرم. به سمت در جهیدم. همچنان کسی متوجه من نبود، درست تا زمانی که «تلق» در بلند شد!
مثل قرقی از مخروبه خارج شدم و در را پشت سرم بستم. میدانستم چه در را رها بکنم و چه نکنم، آن را باز کرده و دنبالم میکنند. پس ترجیح دادم فقط به سمت ظلمات پیش رویم بدوم. با هر قدم انگار چیزی در درونم مچاله میشد. دلم پناهی میخواست که مرا از چشمانشان مخفی کند. با خودم عهد کردم که پلیس را به سراغشان بفرستم. حتی اگر به قیمت محبوس شدنم باشد!
هنوز صدای دویدن کسی پشت گوشم میآمد. بخش جلویی لباسم را که در دستم فشرده بودم تا پرچم از زیرش بیرون نیفتد، در دستانم عرق کرده بود. فرصت نکرده بودم خودم را نگاهی بیندازم. فقط میدویدم. نور چراغهای داخل کوچه پس کوچهها که به چشمم خورد، حدس زدم بعدی است تا اواسط روستا مرا تعقیب کرده باشند. سر پیچی خودم را مخفی کردم بلکه ببینم کسی پشتم هست، یا نه. هیچ کس نیامد. میدانستم به این راحتیها پیش چشم آفتابی نمیشوند. از طرفی حالا که زخم خورده از آنجا فرار کرده بودم، یقین داشتم از ترس من که پلیس خبر نکنم هم که شده، جایشان را عوض خواهند کرد. باز انگار غصهی عالم روی دلم هوار شد.
رفته بودم و به جز پرچم، فقط خودم را اینطور خونین و مالین کرده بودم و حالا هم به سمت مقصدی نامعلوم حرکت میکردم. این بار، با اینکه بعد از مغرب بود و معمولا همه اینطور مواقع در مسیر برگشت به خانههایشان هستند، افراد زیادی را در کوچهها نمیدیدم. ممکن است باز هم در امامزاده جلسهای برقرار بوده باشد. چشمانم سو نداشت که ببینم کجایم و به کجا میروم. فقط میرفتم. با هر قدم، بیشتر به مردهها شبیه میشدم. هم کندتر، هم کوتاهتر و کوچکتر. دست آخر به دری رسیدم که در نظرم آشنا میآمد، ولی در آن لحظه نتواسنتم بشناسمش. از همان جا دیگر قدم از قدم نتوانستم بردارم. نفهمیدم چه شد، ولی زاویهی همهچیز، از عمودی به افقی تبدیل شد. بوی خاک در دماغم پیچید...
**
از خواب پریدم ولی نتواسنتم از جایم بلند شوم. نفسم به شماره افتاده بود انگار! دور و برم را هم درست و خوب نمیدیدم. سایهی دستی که روی سرم حرکت میکرد را میدیدم ولی هنوز حال خودم را نمیفهمیدم. گلویم خشک بود. خشکِ خشک. چهرهی پیرمردی که دو بار در خوابم آمده بود را، تازه دیده بودم. ولی از حرفهایش...
صدای آشنا و خونسردی با من صحبت میکرد. صدایی که انگار همیشه همین ملایمت را داشت. توان چشم باز کردن و درست دیدن را نداشتم. ولی هنوز نفهمیده بودم او کیست.
کلامی توان حرف زدن نداشتم. صدا به شدت آشنا بود. به عنوان آخرین تلاش، چشمانم را نیمهباز کردم. این بار صورت مرد گوینده، کاملا مقابلم قرار داشت.
تمام وجودم فرو ریخت انگار! مرد ریشوی چشم روشن و آرام مقابل من، حاج آقا سلامی بود!
مثل این بود که از قبل منتظر چنین فرصتی بوده باشم. دستانم را به دور بازوانش حلقه کردم و به هر فلاکتی بود، نشستم. خودش هم متحیر از حرکت من خیره نگاهم میکرد.
خودم را در آغوشش انداختم و شروع کردم زار زار گریه کردن. تاکنون تجربه نداشت اینقدر مشخص و معلوم در حضور کسی گریه کنم. ولی جزو معدود دفعاتی بود که به جرأت باید بگویم، به این تخلیهی احساسی احتیاج داشتم. او بدون هیچ حرکتی، دست روی شانههایم میکشید و من بلند بلند در پیراهنش گریه میکردم. از اینکه او بفهمد ابایی نداشتم. تقریبا مطمئن بودم او میداند. از همان نگاهی که سر ظهر به من انداخته بود متوجه شدم، بوهایی برده و حدس و گمانهایی زده. ولی خب، به طبع نمیخواستم به روی خودم بیاورم.
مدت طولانیای به همان شکل گذشت. حرفی نزد. کاری نکرد. تکانی به خودش نداد. مثل این بود که لحظهای به حال خود، رهایم کرده باشد. آرامتر که شدم، با لطافتی که همیشه در صدایش موج میزد، شروع کرد.
سرتکان دادم. نپرسید خواب چه و که را میدیدم. چون نگفته اشکهایم دوباره جاری شده بودند.
نمیشناختم پیرمرد در خوابم را. شاید آنقدرها هم شناختن و نشناختن من اهمیتی نداشته باشد. با این همه اما شکی نبود، که من همهی نکاتی که او به من گفت، فراموش کرده بودم و همین، مرا تا این حد غصهدار و پریشان کرده بود.
حاج آقا برای عوض کردن بحث، سئوال دیگری پرسید.
سرم را بلند کردم. خدایا چه سری بود که نگاه کردن به این مرد انگار خود آرامش بود؟! بغضم را فرو خوردم و بالاخره به حرف آمدم.
و دوباره آغوشش را به زور به روی خود باز کردم. این بار لب به خنده گشود به جای یک لبخند ساده. دوباره صاف نشستم و سر و صورتم را پاک کردم. تازه دیدم تمام دست و پایم را یا باندپیچی کردهاند و یا پماد مالیدند. حاجی مجدد تلاش بیجوابی کرد در راستای خنداندن من:
گوشی در جیب لباسم خورد و خاکستر شده بود. هر چند که اگر هم نشده بود، باز هم در آن وضعیت به یادش نمیافتادم. او هم از این ماجرا بو برده بود، منتها میفهمیدم که در تلاش است حال و هوای مرا با این حرفها عوض کند.
سکوتی بین ما شکل گرفت. یقین داشتم میداند منظورم از «خطا» دقیقا چیست. طفره رفتن را کنار گذاشتم. اگر هم بر فرض محال، سر و کارم به خاطر وسایل امامزاده به زندان نیفتد، برای آن همه طلبی که دیگران از من دارند و توان باز پرداختش را ندارم روانهی انجا خواهم شد. پس اگر میخواستم چیزی را از او مخفی کنم، عملا فایدهی چندانی نداشت.
سخت بود. سختتر از سخت بود. بد کرده بودم. به همهکس و همهچیز، من بد کرده بودم. بدعهدی کوچکترینش بود!
بغضم را فرو خوردم و با چشمانی که به پتوی روی پاهایم دوخته شده بود، ادامهی حرفم را گرفتم.
نگاهش را به من دوخت.
بلند شد و از روی جایی شبیه طاقچه، پارچهی سیاه تا شدهای برداشت. پرچم بود. دوباره نشست و با همان تا، و خیلی آرام روی پای من گذاشتش. باز شروع کردم به دانه دانه صورتم را آبیاری کردن. سست نشدم. باید حرفم را قاطعانه میزدم تا او هم مرا بپذیرد.
سرم را تا جایی که میشد و درد اجازه میداد پایین گرفتم. این بار فک مرا خودش گرفت و بلند کرد. چهرهاش عوض شده بود. ابروهایش نیمهاخم بودند و چشمانش مصمم.
نفس عمیقی کشید و چانهام را رها کرد.
دستی به صورتم کشید.
دستی به شانه و سرم کشید.
در آسمان سیر میکردم من، جایی درست میان ابرها بودم انگار...
**
روز دهم فرا رسیده بود. از آنجا که فاصلهی خانهی جدیدمان به امامزاده نزدیکتر شده، صبحها زودتر میتوانم خودم را به اینجا برسانم.
همسایهی دیوار به دیوار آقا سلامی شدهایم. هر وعدهی نماز که به امامزاده میرود، همه با هم دنبالش قطار میشویم! بعید نیست دو – سه روز دیگر، خودش صدایش در بیاید که چرا دست از سرش بر نمیداریم!
ثمن از ماجرای قرض و پلیس و دخمهی تیموریه خبر ندارد. از آن ابتدا هم هیچ نمیدانست. هر چه پرسید هم من جوابش کردم. همینم مانده آبروی نداشتهام پیش زنم هم برود! هنوز از روی حاجی خجالت میکشم. هر چند که او چیزی به رویم نمیآورد.
خودمان را بالاخره به در رساندیم. پرچم، بالای در با وزش باد تکان میخورد. نمیدانم چرا هر وقت نگاهش میکنم، آرام میشوم! بیمعطلی بوسهای بر گونههای پف کردهی محسن میاندازم و هر دو، ثمن و محسن، راهی زنانه میشوند. سریعا خودم را به آبدارخانه پیش سید محمود میرسانم.
چشمی میگویم و سینی چای را بلند میکنم. میان جمعیت میروم و میآیم همه را پخش میکنم. میبینم حاجی گهگُداری از بالای منبر نیمنگاهی به من میکند. از این حس و حال خوشم میآید.
همهچیز دفعتا شد. آنی، ولی چنان شیرین و زیبا بود، که لحظه به لحظهاش هر روز از جلوی چشمانم رد میشود.
به سمت مردی که جلوی آبدارخانه ایستاده میروم. چهرهاش برایم آشناست ولی درست نمیشناسمش.
سید مرتضی! سید مرتضیایی، که چیزی نمانده بود به «مرتضی دزده» بدل شود!