به قلم حنانه عبادی، کلاس دهم
شب آمد و چهره ماه را بالاخره در آسمان دیدم ، روز ها طولانی شده اند و دلم برای ماه تنگ میشود، همیشه به ستاره های اطرافش که هیچ وقت تنهایش نمیگذارند حسادت میکنم ! حالا وقت درد و دل های من شده ماه آمده تا به حرف های من گوش بدهد ، خسته تر از هر روز به پشت کارآگاه خاله رنگارنگ ، جایی کوچک و تاریک که بعد از یک هفته در روستا بودن ، آنجا را برای سکونت پیدا کرده بودم ، رسیدم .
دستم را زیر سرم گذاشتم و به پهلو درازکشیدم و پاهایم را در شکمم جمع کردم ، دُم زیبا و گرمم و البته پز از گِل و پشه های مرده بینش را مثل پتو روی خودم انداختم . چوب های کف اتاق نم دار و خیس بود اما پس از کمی روی آنها خوابیدن به جای گرمی تبدیل میشد ، همین طور که دراز کش بودم صدای پای خاله رنگارنگ پلک هایم را دوباره باز کرد و از میان چوب ها او را دیدم ، دختری با موهای بلد و قهوه ای که همیشه بافته شده اند و یک پیراهن زرد با جوراب شلواری های سفید و تمیزش که باعث شده بود کفش های نارنجی اش بیشتر جلب توجه کنند ، او همیشه به مهربانی و خوش برخوردی معروف است ۱۹ سال دارد اما از زن های ۶۰ ساله هم مهارت های بیشتری دارد و به زندگی روستایی مسلط تر است ، مثل بقیه نیست که غر غر کند و سر بچه های بازیگوش در کوچه که بعضی اوقات دزد تخم مرغ ها میشوند داد بکشید و گوسفند ها را بزند و به زور در تویله جا کند !
اینبار که به کارآگاه آمده بود مشغول مرتب کردن نخ ها و دار های قالی بود ، به گمانم آمده بود که از نبودن من و دیگر حیوانات وحشی مطمئن شود و همین طور در طویله مرغ ها را هم محکم کند و راحت بخوابد !
بعد از تمام شدن کارش در کارآگاه از پله ها بالا رفت و در اتاقش که درست بالای سر من است رسید ، مثل همیشه صندلی پایه هلالی اش را برداشت و شروع به قصه خواندن کرد ، صدای پایه های صندلی که روی چوب حرکت میکردند به گوش میرسید و همین طور پچ هایش هم مرا متوجه داستان خواندنش میکرد، ای کاش که این قصه ها را بلند میخواند!
بعد از این که رنگارنگ خوابید و صدا ها کم شدند نگاهی به دستانم انداختم ، حتی از مچ مرغ ها هم کوچک تر شده بود ! خودم رابیشتر جمع کردم تا جلوی صدای قار و قور شکمم را بگیرم ، آرزو میکنم که فردا بتوانم دوباره بایستم و سر درد و دل پیچه ام بهتر شود ، نمیدانم که آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا میشود یا بازهم باید گرسنه بخوابم !
گناه من چیست که یک روباه به دنیا آمدم و غذای من مرغ های عزیز انسان ها ست ؟ هر شب این جمله از ذهن من عبور میکند ، وقتی که به هر چه ضعیفتر شدنم دقت میکنم . در حال فکر کردن بودم که ناگهان چارلی را دیدم !
خدای بزرگ ! الان وقت پیش آمدن لحظه های دوراهی نیست ، چارلی یک روباه است و گرسنه و همین طور بهترین دوست من ، اینجا هم مرغداری است و خانه بهترین و زیباترین دختر دنیا ! نمیدانم چه کنم به چارلی کمک کنم یا از رنگارنگ محافظت ؟
چارلی نزدیک تر شد ، اما برخلاف تصورم به سمت طویله نرفت ! عجیب بود چرا باید این کار را میکرد؟ ترسی که داشتم بیشتر شد آنقدر که چشمانم سیاهی رفت نمیدانم که چه در سر دارد .
_هی رالی !
_ آااااووو ! تو از کجا میدونستی که من اینجام ؟ آم چهطوری منو دیدی ؟ اصلا کی اومدی ...
چارلی حرفم را قطع کرد و گفت
_ هیسسسسس ! آروم باش الان رنگارنگ رو میکشونی پایین .
_ مگه تو برای کار بدی اومدی که نگران متوجه شدن رنگارنگی ؟
_ چی ؟! کار بد ؟ یعنی غذا خوردن بده ؟ بعدشم من برا شکار نیومدم ، اومدم یه خبر بهت بدم !
_ چ چ چ چی ؟ چه خبری ؟
_ شنیده بودم که یه کلاغ ده بالا هر روز از خونه خان پنیر برمیداره و برای بچه هاش میبره .
_ خب
_ امروز داشتم اتفاقی رد میشدم که دیدمش ! بعد باخودم فکر کردم که شکار خوبیه ، تعقیبش کردم دیدم که وقتی میره لونش تا بچه هاش رو یه جا جمع کنه چند دقیقه ای زمان میبره و پنیر رو تو دهنش نگه میداره .
_ خب !
_ خب نداره! مگه تو کلاغ دوس نداری ؟
_ الان مگه تو برا من کلاغ آوردی؟ این قصه ای که گفتی چی بود اصلا چی داری میگی ؟ برو بزا بخوابم !
_ بابا تو چرا انقدر خنگی ! ببین من یه نقشه خوب برا شکار اون کلاغ و بچه هاش دارم ، فقط باید دونفر باشم ، اگه هستی فردا راس ۴ بیا اول ده !
_ آم خب
_ خب نداره دیگه من منتظرتم، فعلا !
لحظاتی رو گیج شدم ، اصلا نفهمیم چارلی چه منظوری داشت ! ذهنم شلوغ شده بود ، دلم میخواست ذهنمو تبدیل به یه کلاس بکنم و یه ناظم بد اخلاق واردش بشه و بگه سکووووووووت ! اما نمیتونستم خودمو آروم کنم ، تنها کاری که از دستم بر اومد خوابیدن بود و خوابیدم ...
صدای خروس سلول های گرسنه ی من را متوجه کرد ، غریزه ای دارم حکم میکرد که خروس را یه لقمه چپش کنم اما نمیشد . با تمام بد بختی روی پا هایم ایستادم ، دوباره یه صبح دیگه و تلاش های بی ثمر برای گشنه نماندن ! مطمئن بودم که امروز آخرین تیر ترکش است و اگر چیزی نخورم میمیرم !
با قدم های آرامم بالاخره به پشت در کلبه رسیدم ، دیگر لازم به یواش و قایمکی راه رفتن نبود من آنقدر کوچک و بی جان بودم که هیچ یک از اهالی از من نمیرسیدند. برخی ها که اصلا منو با گربه اشتباه میگیرند!
به محض این که خواستم قدم از قدم بردارم یاد حرف های چارلی افتادم ! ترس و استرس تمام وجودم را در بر گرفت، با توجه به شناختی که از چارلی دارم میدانم که نقشه اش بوی دردسر میدهد خواستم که از فکرش بیرون بیایم که ناگهان یاد آخرین تیر ترکش اوفتادم ...
دلم را به دریا زدم و فقط راه رفتم ، به هیچ چیز فکر نکردم و جمله ی هر چه پیش آید خوش است را تکرار و تکرار کردم ، رفتم تا به اول ده رسیدم جایی که نمیدانم ادامه اش کجاست !
_ بههههههه ، میبینم که اومدی !
_ نقشت چیه ؟
_ وایستا نگا کن !
_ اگه من قراره تماشاچی باشم پس چرا گفتی بیام ؟؟
_ اههه مثل این که خیلی گشنت نیستا ! من با تو کاری ندارم و نقشمم یه نفری جلو میره اما به خاطر اون روز که از لای جو نجاتم دادی گفتم بزا بیای تا دونفری کلاغ رو پر پر کنیم !
_ خب ، ب ب باشه پس من منتظرم
کمی بعد سیاه پری آمد و همانطور که چارلی گفته بود با یک قالب پنیر در منقارش .
سیاه پری نشست و بچه هاش یکی یکی در حال اومدن بودن که چارلی دوید رفت پای درخت ! شروع به تعریف از کلاغ کرد ، فقط از صداش هی دروغ و دغل میگفت ! خیلی برای من عجیب بود . نفهمیدم چی شد که سیاه پری پنیر رو انداخت و شروع به آواز کرد ، بعد چارلی از بهتر شدن صداش موقع پرواز حرف زد ، سیاه پری هم پرواز کرد ، بعد چارلی گفت که بیاد کنارش تا صداش بلدتر باشه و بهتر ! سیاه پری هم اومد !!! خدایا چرا باید سیاه پری باور کنه ؟ چارلی چهقدر دروغگو ماهریه ، عجب کلکیه ؟ صدای سیاه پری چه قشنگی داره آخه ؟
همین لحظه بود که چارلی با تمام حرص و زورش پرید روی سیاه پری ! بلند بلند میخندید و سیاه پری رو میزد و زخمی میکرد! سیاه پری داد میزد و بچه های تازه از تخم در اومدش غار غار میکردند ! دیدن این صحنه خیلی وحشتناک بود اصلا من شک شده بودم و از جام جم نمیخوردم ، نه حرفی زدم نه کاری کردم فقط نگاه کردم حتی پلک هم نزدم ، صدای قلبم را سیاه پری هم شنید ! عقب عقب رفتم ، فکر نمیکردم چارلی همچین روباهی باشد ! حالا میفهمم که چرا رنگارنگ با همه مهربان است الی من ، حالا مطمئن میشوم شایعه های انسان ها در مورد مکاری و دزد بودن روباه ها درست است ! حالا میدانم که باید از چارلی دوری کنم ، من یک روباه گشنه اما با احساس و عاطفه ام که دنبال یک غذای بدون حیله برای خوردن است ، من میرم و وصیت نامه مینویسم تا همه بفهمند که روباه ها همه مکار و دزد نیستند !
وصیت روباهی به نام رالی
تاریخ ۵/ ۳ / ۱۴۰۰ برای
انسان هایی که روباه ها را نمیشناسند.