به قلم حانیه منافی، کلاس نهم
- دکتر چقدر فرصت داره لطفا به خودش نگید من دوست اش هستم فقط بگید چقدر وقت داره ......
سر بازی بیسبال توانستم تیم را نجات دهم و باز تبدیل به قهرمان دوست داشتنی اذرخش های فالز شوم. بیرون ایستادم تا مادر بیاید . با تد و بیلی درباره کلاس های تابستونی مدرسه سرگرم حرف زدن شدم وقتی که مامان اومد قرار شد فردا ساعت چهار عصر بریم سینمایی که توی مرکز خرید جدید افتتاح شده فیلم ببینیم با تد و بیلی خداحافظی می کنم و به خانه بر می گردیم . تد موهای جو گندمی و چهره سفیدی دارد و قد بلند است ولی بیلی موهای خرمایی و قد کوتاه دارد ، برای همین بیشتر مواقع در گوشه زمین بازی می کند . ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم و با استفاده از بی سیم جدیدی که اختراع بیلی هست به بچه ها زنگ زدم . محض رضای خدا همه شان خواب بودند . صبحانه ام را می خورم و جلوی در منتظر می مانم تا پدر من را به مدرسه ببرد اما کلاس های تابستانی مدرسه خیلی کسل کننده است و حوصله آدم را سر می برد . دوست دارم هر چه سریعتر ساعت چهار برسد . بعد از انکه به خانه رسیدم و ناهار خوشمزه مادر را نوش جان کردم با بی سیم به بچه ها تماس می گیرم اما جواب نمی دهند . نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم ای وای ساعت چهار و ربع است و من به سینما نرفتم . سریع حاضر می شوم و با دوچرخه به سرعت پدال می زنم در راه خود را سرزنش می کنم ، وقتی می رسم سریع با تمام سرعت می دوم . جلوی در سالن پوستر سینمایی عقاب ها است همان فیلمی که قرار بود با تد و بیلی ببینیم.
سریع وارد سالن میشم و خودم را به ردیف چهار می رسانم . تد و بیلی خشمگین به من نگاه می کنند اما زمانی که کمی از فیلم می گذرد دوباره مثل سابق می شوند لحظات اخر تد می گوید : اخه مگه تو سال 1980 میلادی امریکا قدرت ساخت فیلم به این خوبی رو داره ؟ بیلی ادامه می دهد : دقیقا تا حالا در زندگیم فیلم به این زیبایی ندیده بودم . من هم حرف هایشان را تایید می کنم سپس بیلی دوباره رو به من می گوید : در ضمن جناب مایکل شما دیر کردی و اصلا به روت نیاوردی یکی طلبت . من هم بدون جواب به راه رفتن ادامه می دهم . نزدیک پله های خروجی می شویم که تد به طور ناگهانی بیلی را هل می دهد منو تد دهانمان را از خنده گرفته بودیم اما وقتی رفتیم نزدیک بیلی ......
درسته موضوع به حدی خطرناک هست که میتونه بیل رو به کشتن بده از وقتی از پله ها افتاد تومور درون مغزش خودشو نشون داد درسته تو دهه هشتاد میلادی تکلونوژی برای درمان تومور مغزی وجود نداره و بیلی در نهایت دو هفته فرصت داره ما تصمیم گرفتیم عمل جراحی رو به تعویق بندازیم چون بسته به شرایط بیمار داره .
_ اقای دکتر ما از بچگی با هم دوست بودیم خواهشا بگید چند درصد عمل موفقیت آمیزه ؟
- متاسفانه نمی تونم خیلی امیدوارتون کنم ولی تیم ما سعی خودشو می کنه چون جون بیمار ها از هر چیزی مهم تره اگه عمل موفقیت امیز بود بیلی جان اسمیت زنده می مونه ولی اگر جواب نداد این دو هفته اخر زندگیشه .
اشک ها مثل شبنم از گونه هایم روی زمین می ریزد روی صندلی بیمارستان نشستم و منتظرم تد بیلی را همراه خود بیارد اخه مگه میشه سیزده سال خودش را نشان ندهد ...
وقتی بیلی امد سریع اشک هایم را پاک می کنم و سپس پیشنهاد می دهم بریم استار ایس بستنی بخوریم .
دو روز از وقتی بیلی افتاد زمین می گذرد تازه از بیمارستان مرخص شده ولی نمی داند فقط دو هفته وقت دارد.می خواهم این دو هفته بهترین هفته های عمرش باشد . او بستنی شکلاتی با روکش قهوه انتخاب می کند همیشه همین طعم را دوست داشت تمام آن سیزده سال گذشته .
در مغازه بستی فروشی مردی غریبه را می بینیم کچل است و لاغر با قدی بلند و کت شلوار قهوه ای تیره نزدیک ما می شود و خود را دکتر ارون راگنر معرفی می کند دبیر جدید علوم .بی سیم بیلی را که از بیمارستان اورده بودم به بیلی پس می دهم تا در خانه هایمان با هم در ارتباط باشیم .
رفتن به شهر بازی ، رستوران ، ساحل و سینما همه و همه در سیزده روز گذشت فردا روز عمل بیلی است و من و تد بیشتر از هر موقع نگرانیم ساعت دوازده شب زنگ می زنیم به همدیگر جایزه جشنواره علوم با عکسی که بیلی آن را بلند کرده است و ما در کنارش می خندیم روبه رویم است . جمله اخر را می گویم : شب بخیر بیلی عزیز...
***
صبح شده است دیشب نتوانستم بخوابم تمام شب را بیدار بودم سریع به همرا تد با دوچرخه به بیمارستان می رویم . بیلی در اتاق بستری شده . دقایقی دیگر عمل می شود . سرگرم حرف زدن و خنداندن بیلی بودم که ناگهان از در ورودی مردی اشنا با کت شلوار قهوه ای وارد می شود . باورم نمی شود دکتر راگنر دکتر مغز و اعصاب بوده و تمام مدت به ما زیست درس می داد هم اکنون دکتر عمل بیلی است .
تا من را می بیند می گوید : نجات اش می دهم.
و سریع وارد اتاقی می شود تا لباس جراحی بپوشد . سپس پرستاران تخت بیلی را به سمت اتاق عمل می برند و من برای بار اخر نگاهش می کنم ........
ساعت ده است دو ساعت گذشته و هنوز خبری ندارم مدام از اول تا آخر سالن بیمارستان قدم می زنم و خاطراتم را مرور می کنم . ناگهان در اتاق باز می شود دکتر راگنر بیرون می آید و من و تد چشمانمان در چشمانش گره خورده . او می گوید:« متاسفم....ولی دوستتان را نجات دادم البته تشخیص دکتر ها اشتباه بود و تومور نبود اما به هر حال باید یه بستنی از استار ایس منو مهمون کنید.»
من و تد همدیگر را بغل می کنیم و می خندیم بیلی باز هم پیش ماست .......